ویترین

یک عمر رقصیدم به هر سازی که دنیا زد / / در مصرع پایانی آواز... خوهم مرد

۶۷ مطلب با موضوع «بر اساس زمان» ثبت شده است

برداشت سوم

 یک دانش آموز در زنگ تفریح با دوستانش در حال بازی کردن است.مثل همیشه ، از گوشه ی حیاط یک کاج بر میدارند و با آن پنالتی بازی میکنند. همه چیز عادیست تا اینکه بطور اتفاقی ، کاج به شیشه ی ترک برداشته ی پنجره ی پشتی سالن مدرسه میخورد.با اینکه شیشه توری هم دارد ، اما آنقدر ترکش زیاد است و آنقدر کاج به نقطه ی حساسی میخورد که همان لحظه شیشه پایین میریزد.صدای شکستن شیشه ، سکوت سالن را به هم میزند .


برداشت اول :
 
 دانش آموز بیچاره، سر جایش خشک می شود.عرق سردی روی پیشانی اش مینشیند و اصلا متوجه گذشت زمان نمیشود که ناظم مدرسه سر میرسد.
-ناظم:چی شده؟!کی شیشه رو شکست؟
-دانش آموز:آقا ببخشید! اتفاقی بود.اصن نفهمیدیم چی شد!
ناظم حرفش را قطع میکند و میگوید :ینی چی اتفاقی بود؟اصلا مگه تو حیاط جای کاج بازیه ؟ تو چقدر محکم زدی که شیشه رو اینجوری شکستی !؟اگه به صورت یکی از بچه ها میخورد ، میدونی چی میشد ؟!(با فریاد)
-دانش آموز:آ آقا ... ببخشید . ولی ما محکم نزدیم.شیشه خودش ترک داشت.من آروم زدم آقا.تو رو خدا ببخشید !
ناظم لحظه ای مکث کرد.چیزی از ترک شیشه یادش نمی آمد.کاج را هم پایین پنجره دیده بود.گذشت کردن با هیبت مدیریتی اش جور در نمی آمد... فکر میکرد حتما دانش آموز شر و شوری است . بالاخره تصمیمش را گرفت . باید ادبش کنم.
-ناظم:هزار بار سر صف گفتم که توی زنگ تفریح جای کاج بازی کردن نیست .
دانش آموز سرش را پایین انداخته بود. شرح ما وقع داده بود ، اما مثل اینکه آنطور که باید ، قانع کننده نبود.فکر میکرد و ابراز پشیمانی.
ناظم ادامه داد:گفتم یا نگفتم ؟!جواب بده!
-دانش آموز:گفتین آقا ... ولی بچه ها گفتن بیا بازی ، منم رفتم.
-ناظم:اگه بچه ها گفتن بیا بریم تو چاه ، تو باید بری؟آخه تو دفه اولتم نیست . هر روز کارت همینه.حالا این بار خرابکاری کردی ، روزای قبل چی ؟
-دانش آموز:نه آقا به جون خودم بار اولمونه.اشتباه کردیم آقا ...
-ناظم:چرا دروغ میگی ؟! هر روز اینجایی ، همیشه هم از همه دیر تر میری سر کلاس.
-دانش آموز:آقا ، میومدم بوفه خوراکی میخریدم.
-ناظم:بسه دیگه!راه بیفت بریم دفتر یه زنگ به بابات بزنم ، خبرش بدم که باز پس فردا اتفاقی افتاد، نگین ما نگفتیم.
در راه ، دانش آموز شروع میکند به دروغ بافتن های بعدی : آقا بابامون ماموریته ، نیست اصن !
-ناظم:اشکال نداره.تو نگران نباش میخوام به گوشیش زنگ بزنم!
-دانش آموز: آخه گوشیشم خرابه ، گذاشته خونه.
-ناظم: پس زنگ میزنم خونتون با مادرت صحبت میکنم
...
و این گفت و گو ها تا بی نهایت ادامه خواهند داشت.جمله هایی بریده بریده که از یک کنجکاوی بچگانه شروع شد و ادامه خواهد داشت تا بیرون آمدن از مخمصه ای ساختگی در ذهن یک بچه که به هر قیمتی میخواهد از بدستش آورد.


برداشت دوم :

دانش آموز سریع به سمت پنجره میدود.کاج را برمیدارد و از بالای دیوار به بیرون از حیاط مدرسه می اندازد.
کمی آن طرف تر ، روی نیمکت کنار بوفه ، کنار دوستانش مینشیند ، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.بقیه هم بازی هایش هم هاج و واج مانده اند از اینکه دارد چه کار میکند.متعجب ، بی خیالی اش را تقلید میکنند.انگار نه انگار ، همین چند لحظه ی پیش داشتند اینجا بازی میکردند.
ناظم مدرسه سریع خودش را میرساند.هر طور نگاه میکند دلیلی برای شکستن شیشه نمی بیند.صدایش را پایین نگه میدارد.به طرف نیمکت ها میرود ، به امید اینکه کسی دیده باشد چطور شیشه خرد شده است.
-ناظم:این شیشه چرا شکست ؟!
دانش آموزی که شیشه را شکسته بود ، سریع جواب میدهد:آقا این همون شیشه ایه که ترک داشت دیگه ...
-ناظم:عه !! جداً ؟چی شد حالا !؟
-دانش آموز:آقا والا ما که دقیق ندیدیم.ولی اصلا کسی اونطرف نبود.یه دفه شیشه شکت ، ریخت پایین .
ناظم هم شروع کرد به توجیه شکستن شیشه در اثر انقباض و انبساط و اظهار فضل! آخر سر هم گفت : بازم خدا رو شکر که کسی اونجا ننشسته بود ، شیشه بریزه رو سرش.حال و حوصله ی گریه و لوس بازی نداشتم اصلاً .
با خنده ی بچه ها دستش را پشت کمرش گره کرد و میرفت تا زنگ پایان ساعت تفریح را بزند.میرفت و می دانست هیچ شیشه ای ، بی دلیل نمیشکند.


برداشت سوم :

برداشتی آزاد خواهد بود ؛ که اختیارش به دست خودتان.اول و دومش به دل من ننشست . پس برداشت سوم خودم را زندگی خواهم کرد.همانطور که دوست دارم.


شما دوست دارید برداشت سوم چطور باشد!؟

-----------------------------------------------------------------------
پس نوشت:
شنیدین میگن ، یه دورغ میگی بعدش مجبوری هزار تا دروغ دیگه هم بگی که اونو جبران کنه ؟! من اینو اضافه میکنم که بعضی وقتا اگه راست بگی هم معلوم نیست مجبور نشی هزار و یکی دروغ بگی ، بخاطر اینکه واقعیتو ثابت کنی.
اینقد حالت اول و دوم رو دیدیم که حالت عادی و منطقیشو نمیتونیم تصور کنیم اصلا ! هیییع !!

2)ببخشید خیلی بلند بود ! ولی خوندنش خیلی طول نمیکشه ...
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

دارم عوض میشوم


 دارم عوض می شوم

 دارم عوضی می شوم

 چشم هایم همه صدف ها را

        برای مروارید

                گشته


 صدف های گشنه ی لب ساحل

      انگشت های مرا بلعیده اند


 تازه فهمیده ام که

     مروارید لب ساحل

         افسانه ای بیش نیست


 باز هم خدا را شکر

     که هیچ وقت

         شناگر ماهری نبوده ام !

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

سر ریز



   نوشتم سر ریز ، بخاطر اینکه علاقه ای که به آقای نظری ، بواسطه ی شعرای بی نظیر و سبک خاصش دارم ، سرریز کرد .
   از اون سر ریزایی که سر سفره میارن نبود پس ؛ از اون سر ریزایی بود که کف نوشابه میکنه !!
   و دلیلشم این بود که، همین طور که بطور اتفاقی داشتم تلوزیون میدیم ، دیدم ایشونو آوردن تو خندوانه و به طرز عجیبی ازشون خواستن یه بداهه بگن .
آقای نظری هم خیلی خوب ، یه بداهه گفتن ، در حدی که واقعا یه حس افتخار عجیبی تو وجودم ایجاد شد ! (البته هنوز نمیدونم چه ربطی داشت ، ولی همینه دیگه !!)
   و بی نهایت دوست دارم ، یه روزی توی جمعی باشم که فاضل نظری ، دیشب ، تمام قد ، با سرودن یه بداهه ، ازشون دفاع کرد.
   اینجوری گفت :


من عاشقم و جناب خان نام من است
تنها سندم این دل ناڪام من است

گر وقت به تلخی گذرد، باکی نیست
شیرینی عمر، یاد احلام من است !


   یه شعر دیگه هم تو ادامه مطلب میذارم ، هر کی نبینه ، ضرر کرده !!



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

در این ظلمت کده تا کی پی خورشید می گردی ؟


در این ظلمت کده تا کی پی خورشید می گردی ؟


                                                     دلا من را رها کن تا پی امید می گردی


مرا کشتند کنج خانه ی غم  نارفیقانم


                                                      در اطمینانِ نا اهلی پی تردید می گردی !


من از رفتارشان دلگیرم و یک روز خواهم رفت


                                                     و می دانم پی آنی که می گریید می گردی


از آن روزی که بغضم را شکستند و شدم تنها


                                                  پی آن کس که احساس مرا فهمید می گردی


کجایی ؟! بس کن این امیدواری را ... تمامش کن ...


                                                    کمی عاقل شو ، تا کی در پی امید می گردی؟


 -----------------------
زیر نوشت :
این غزل رو میذارم ، بخاطر اینکه یادم نره ، از غزل آمده ام و به غزل باز خواهم گشت !
قرار شد کمتر کلاسیک بذارم ، نه هیچی ... هنوزم قلبم موزون میتپه !   :-))

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

هم سفر


     دست هایم روی شانه هایش بود و چشم بسته راه میرفتم.چند سالی بود که داشتیم با هم قدم میزدیم.چند سالی بود که هر کجا میرفتیم ، با هم بودیم .اصلا تمام تصورم از ادامه ی مسیر ، تصویری بود که در کنار او بودم ...
     اما نفهمیدم چه شد که تردید کردم.تردیدی آمد سراغم که امتحان کنم صداقتش را ، و یا شاید اهمیتم را . بند کفش هایم را بهانه کردم ؛ نشستم ؛ پای راستم را جلو آوردم ؛ یک گره باز کردم، یک گره بستم . سرم را که بالا آوردم ، بالا سرم نبود.رد پاهایی را مقابلم میدیدم که انگار هزار سال است ، ساکن این مسیرند.
     دیگر مسافر نخواهم بود . و دیگر مسیر بازگشت را پیدا نخواهم کرد . همین جا که رهایم کردی ، لب جاده می ایستم و چای میدهم دست مردم . شاید داستانمان را هم برای کسی گفتم ؛ اگر برایش جالب باشد .
     و تا آخر عمر نخواهم فهمید که باید حسرت کدام یک را بخورم ؛ این که ای کاش هرگز به تو شک نمیکردم ، یا اینکه ای کاش از همان اول ، با تو بار سفر نمی بستم .


---------------
تحت نوشته :
1)هزینه ی رفاقت ، اعتماد است .
2)شیرینی رفاقت ، صداقت است.
3)به هر چیز شیرینی نمیتوان اعتماد کرد !

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مرتضی

مترسک من


  نه پای رفتن دارم
        و نه دیگر توان نشستن
   نه میتوان دل کند
       و نه میتوان این هوای مسموم را تحمل

   تنها دنبال طنابی میگردم
           که ایستاده نگه دارد
                    مترسک بی جانم را
                     از ترس کلاغ ها 
__


....................................

حاشیه:
آدم ناراحت گاهی اوقات یه حرفایی میزنه،بعد پشیمون میشه ...اگه مردم بدونین کار خودم نبوده هااا !

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

تنهایی

دلم یک بغل میخواهد

                پر از سکوت ...

  زبان گلایه ندارم ...

           چشمهایم حرف میزنند

میخوام کسی را بغل بگیرم ...

                   مرا بفهمد ...

                  یک بغل حرف بزنم برایش .

    آن وقت حتی

       میتوانم در آغوشش جان بدهم

               وقتی نگاهم را به چشمانش گره زده باشم !


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

صدایم را بشنو ...


  بخواهم صدایم را نشنوی
      دهانم را میگیرم
           نه گوش هایت را ...

  بخواهم بدی هایت را نبینم
      چشم هایم را میبندم
          نه دست هایت را ...
 
  ولی ای کاش
      آنقدر دست داشتم
         که جلوی دهان مردم را بگیرم
               نه گوش هایم را ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

تو

تو را هم دوست خواهم داشت
     کنار شاپرک ها
        در میان آرزو هایم
            به قدر خاطراتی از زمان حال یا حتی
                 به قدر راه رفتن های یک نوزاد ده ماهه
                 که آوردند من را تا به اینجایی که میگویم:
                        <<تو را هم دوست خواهم داشت>>


تو را هم می کشانم با خودم

  در عمق رویایی
       که با هم
          زیر باران
            خیس تر از آسمان باشیم ...

اما ، نه ...
تو خود رویای بارانی ...

تو را مهمان کنم شاید

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

پنیر پارمیجان

پنیر
یه پنیری هست به اسم پارمیجان ؛ بعضیا هم میگن پارمیسان ...
همونطور که میدونین پنیر موجود خیلی متنوعیه!
این نوعش هم یه ویژگی خاص داره که باعث شد من بتونم ازش سوء استفاده کنم.اونم اینه که کامل شدن فرآیند تولید این پنیر یک سال طول میکشه.خیلیه هااااا ... یک ساااال...
ولی در هر صورت،من فقط خواستم بگم که ، دقیقا یک ساله که تو وبلاگ پست نذاشتم و دلیلش هم این بوده که این تو فرآیند معمولی یه وبلاگ با کیفیته(!) و کاملا عادی . کاملا طبق برنامه بوده و خیلی هم حساب شده!
همین دیگه،میگن دیوار حاشا بلنده!



پی نوشت:
1)والا منم از این پنیرا نخوردم،نمیدونم چیه!
2)آتیش بگیره این تلگرام و واتساپو ... که ده برابر یه وبلاگ وقت میگیره،بازدهیشم مث همین وبلاگ ضعیف(!).خوب بگو مگه سرت درد میکنه؟برو همون وبلاگتو مدیریت کن دیگه!!
3)در کل اگه این پست خیلی بیمزه بود ؛ اصلا مهم نیست!!
کیه که بیاد نظر بده ؟؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

بهار فاصله ها

 ان شا الله سال خوبی داشته باشید ، همگی.
این هم هدیه من به شما برای سال آینده...

***


رسیده باز بهار از میان فاصله ها

                 بهار فاصله ها

                       و قاصدک خبر از سال پیش رو آورد

                                                            که باز تکرار است

شروع زیبایش

                            در ابتدا گل و بستان

                                                    و شاپرک هایش

                                                                  تمام تکرار است

و تنگ ماهی هفت سین و سبزه بی جان

                                                      و عیدی پدر و مادر و برادر جان

           و اذیت باران

                          و حرمت مهمان

                                            و غربت قرآن در شروع سفره ی عید

                                                                                      تمام تکرار است

و قاصدک میگفت

                    تمام سال جدید

                                      وَ رفت و آمدنش

                                                         شروع تکراری،

                                                                               ترینِ فاصله هاست

و خسته بود

              همین

همین که با چشمش

                               هزار فاصله را او

                                                  مکرراً دیده

همین که مشدی ما

                        ز داستان پاک ها

                                            ز باغهای رها

                                                         چه سیب ها چیده

  همین که مادر او

                       قداست پسرش را سراب میدیده

                                        و قاصدک میگفت

                                                             هزار مشدی و مادر

                                                                                     به خوابها دیده

و قاصدک میگفت

                    که خسته است از این

                                                  داستان تکراری

                             از این

                                     غروب و غروب و غروب

                                                                      بیداری

هزار سال میگفت و میشنیدم از او

                                                 زین جهان تکراری

                                                                      این سراب بیداری

او به گوش من میخواند

                                از جوانی عمرش

                                                      از همین که حسرت پاییز در دلش دارد

از بهار سبزی که

                    در کنار پاییزی

                                     رنگ لاله ها،قرمز

                                                             سبزی اش نمایان بود

از شروع سرو تهی از حقیقت

                                        از سرخی

                                                   از بهار سبزی که

                                                                          چشم قاصدک جایِ

                                                                                                    صد خزان مشاهده کرد

از دلی که تنگ بهاریست

                                 واقعی

                                          و خزان

از شروع زیباتر

                  از امید نورانی

                                   از هوا نمایان تر

و قاصدک تنها

                  رو به سوی مشرق بود

او بسوی مطلع امّید

                           بهارمان میگفت

من برای آمدنت

                 صبر میکنم آخر

                            شنیده ام که میایی

                                                            بهار حادثه ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

یک تغییر کوچک

از همین لحظه به بعد ، فقط شعر های نوم رو توی وبلاگ میذارم.
نمیدونم ،شاید دلیل خاصی نداشته باشه،شایدم داشته باشه اما در کل بیشتر شعرهای نو ام رو میذارم.

میخوام غزل های و اینا رو پیش خودم نگه دارم،اما خوباشو میذارم تا نظر شما ها رو هم بدونم...
دوستدار شما.
سالتون پر از خوشبختی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

نگاه تو نمیفهمد چرا زخم شده کاری (p.m)

 نگاه تو نمیفهمد چرا زخم شده کاری

                             و خنجر را نمیبیند که در پشتم شده خاری

 تو یادم داده بودی مثل مردم بی ریا باشم

                             و خود اما برای دوستانت هم دل آزاری

 زلیخا را بگو این بار بیاید پشت در با <<تو>>

                             که شایدگشته باشد خواهشش از روی ناچاری

 دلم میخواست پژواک صدایی آشنا باشم

                             که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

 تو با این خاطراتت را همیشه یاد خواهم داشت

                             به شرطی که مرا با <<خنجرت>> همواره یاد آری

            

                             

                                                                                 شاعر : مهدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

التماس دعا

فردا دارم میرم مسابقات کشوری شعر

البته امروز میشه دیگه،بعد دوازدهِ !!

خلاصه دعا کنین که یه رتبه خوب بیارم

یا علی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

راه راه

 ساده زندگی نکنیم
 از وقتی فاصله ها زیاد شد
         همه برای رسیدن
                  به خواسته هاشان
                            بزرگراه ها را بنا کردند
 و همان روز ها بود که
         تمام دنیا راه راه شد
 دنیای راه راه
 دنیای راه راه ها
            جای ساده بودن نیست ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

شب قدر

محراب

خدایا

خودت گفتی که شب  قدر را نخواهیم شناخت

و درکش نخواهیم کرد

اما

خدایا

از تو میخواهم

که  یاریمان کنی تا

قدر شب قدر را بدانیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

من آنچه عـــقده دل بـــود بـــا تو و ا گـفــتــم ...

من آنچه عـــقده دل بـــود بـــا تو و ا گـفــتــم                   ز من چرا تو برنجی که با صفا گفتم

 

من حسّ دست خودم را به کس نداده امش                  و سرّ دست نویسی رو با شما گفتم

 

هر آنچــــــه در دل من بــــــــــود در ورق آمد                  اگر چه قطره ای از آن شکسته پا گفتم

 

اگر که حق برســــــد شکـــر ور نه بازم شکـر                  من این سخن ز دل پاک مومنان گفتم

 

از آن که کم بنوشـــــــــتم همین هدف باشـد                   بهار  سال دلم را فقط  ســوا گفتم

 

اگر که نیکی ایــن ســـــال در دلــــــــم باشد                   رسد خوشی به من آخر سخن بجا گفتم

 

اگر چه این ســــخنم بار اولـــــــش نبــــــــود                   به گل به غنچه به نرگس سپس شما گفتم

 

هر عاشقی به جـــهان یک ســــخن جـدا دارد                  من این سخن ز دل جمله عاشقان گفتم

 

کمی ز حرف من این بـــود،شــــکر،خوش آمد                   کمی ز حرف خودم را به باد ها گفتم

 

من از عدالـــــــت داور ســـــــخن شنیده ام و                   از این جهت سخنم را به دادگاه گفتم

 

ســـخن دریـــدگی ام را خــــدا ببــخـــشدتم                     اگر چه حق سخن بر لطیفه وا گفتم

 

 

 

                                                                                            توضیحات

                                                                         

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

نون...

 نون است

       که عُرفا را

            به عرفان میرساند

 انکار نمیکنم

    امّا

          دیگر اینقدر ها هم محتاج نون نیستیم

 جمهوری اسلامی ایران

                    نون دارد

 حتی اگر لازم باشد همین یکی را با هم،میخوریم

 ندوید

 اینقدر دنبال نون ندوید

    آخر آنقدر دنبال نون میدوید

        که نه فقط نون را

                 بلکه همه ی ایمان را از ما بربایند

 نون خالی

      از گلوی انسانیت 

               پائین نمیرود ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

دوربین خدا

  همیشه در قاب دوربین خدا هستیم

        و خدا را

               به سادگی هم حتّی

                   بدون چشم مسلّح هم حتّی

                                      می توان دید

  چون

     اوست که

           از رگ گردن هم به ما نزدیکتر است

  و مائیم

    که آنقدر

       _گاهی اوقات_

                 از او دوریم که ... __________

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

نیمه شعبان

جمکران1


شعری نداشتم بنویسم به پایتان

جز یک دل شکسته و چشم انتظارتان



نیمه شعبان بر تمامی شیعیان و تمامی انسانهای حقیقت جو مبارک باد.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی