امروز یه جلسه شعر بود، با اینکه وسط امتحانام بود به دلایلی مثل به‌هم زدن یکنواختی و یه استراحت ذهنی و چیزایی مث این، بعلاوه‌ی علاقه‌ی زیاد پاشدم رفتم. دو تا شاعر مطرح هم اومده بودن و در کل جلسه‌ی خوبی بود. نوبت من که شد بخونم، با وجود اینکه نمیدونستم باید شعر بیاریم یه چیزی لای همون نوشته‌هام پیدا کردم شروع کردم به خوندن. یکی از اون شاعرا یهو پرسید چند ساله مینویسی، گفتم حدود پنج شیش سال.(حالا کار ندارم بعضیا دروغکی میگفتن کمتر که نقدی که ازشون میشه جدی‌تر نباشه و به خودشون ظلم می‌کردن و خودشونو عقب نگه میداشتن! من حقیقتو گفتم دیگه... اگه ضعیفم باید باهاش کنار بیام...) دستش درد نکنه در حد یه جمله یواش گفت میخواستم نکات مثبتشو بگم، ولی چون گفتی پنج شیش سال دیگه نمیگم! و نگفت هییییچیییی😂😂 دو سه تا نقد اساسی کرد. اول خوشم اومد، بعد اومدم بیرون با خودم گفتم ینی یه نکته مثبتم نداشتم؟ بعد باز دیدم که من همونی‌ام که از تعریف شنیدن بدم میاد! ینی باز خوشحال شدم و با خودم گفتم واقعا دمت گرم آقای طریقی! یه جا بهم گفت یه مشکلت اینه که خودت تو شعرت نیستی... مثلا این شعرو من شاید از یه پیرمرد نود ساله میپسندیدم خیلی زیاد یا مثلا یه خانوم سی،چهل ساله. اون لحظه که خیلی نتونستم بهش فکر کنم که این یعنی چی، فقط مخالف بودم، چون اون شعر کاملا خودم بودم... ولی بعدا دیدم اینی که گفت خودش بهترین تعریف بود، در کنار نقدای دیگه‌ای که کرد و من سراپا گوش دادم و دوستشون داشتم. تعریف بود چون گفت این حرفای یه مرد مسنه، یه خانوم پخته‌است. و وقتی به یکی میگن این حرفت حرف فلان آدمی میتونه باشه، خوب خوشحال‌کننده است دیگه؟ حس کردم یکم جلو افتادم و همونیه که میخوام... این همونیه که دوست دارم باشم! چی از این بهتر؟ بهتر از این که میخوای توی نوشتن و فکر کردن چی باشی، و بتونی همون باشی. این امتحانام تموم بشه بقیه نقدایی که امروز شنیدمو میذارم جلوم، یکی یکیشونو درشت مینویسم و یه تابستون وقت دارم درستشون کنم. امروز کلی نقد شنیدم و یکی از بهترین روزام تا حالا از شعر به‌حساب میاد. از اولین روزایی که خوب و اساسی نقد شدم...