ویترین

یک عمر رقصیدم به هر سازی که دنیا زد / / در مصرع پایانی آواز... خوهم مرد

۱۵ مطلب با موضوع «بر اساس زمان :: صفر تا سه دقیقه» ثبت شده است

باید بیشتر بنویسم...

مطمئنم باید بیشتر بنویسم!
نه فقط اینجا... همه جا... حالا هم دارم دنبال بهونه می‌گردم واسه نوشتن!
قدیما عقیده داشتم که آدم تا حرفی نداشته باشه نمی‌تونه بنویسه. ولی فقط همین؟ یه وقتایی بود می‌رفتم انجمن و اینور و اونور... اون موقع‌ها بیشتر می‌نوشتم. همون وقتا فهمیدم که آدم وقتی می‌خواد بنویسه باید حس و حال نوشتن هم داشته باشه. تازه بیشتر از این، فهمیدم که حتی آدم اگه حرفی هم نداشته باشه، وقتی حسش باشه شروع می‌کنه به نوشتن. یعنی می‌نویسه... چرت و پرت... ولی می‌نویسه. ولی اینی که فهمیدم رو خیلی نتونستم تو ذهنم نگه دارم. یادم رفت. میومد و می‌رفت...

حالا الان یه چیز دیگه به زندگیم اضافه شده! این‌که باید بنویسم! نیاز دارم بنویسم! هر از چند گاهی کاغذ برمیدارم و شروع می‌کنم به نوشتن، باز می‌ذارمش کنار. می‌ذارمش کنار در صورتی که واقعا دلم می‌خواد بنویسم. یه چیزی از توی مغزم، -یا شاید یه جای دیگه، ولی همون توها...- می‌خواد بیشتر بنویسم. نمی‌دونم چرا، ولی نمی‌تونم. نتونستم! ولی حالا می‌خوام. حالا خودم هم می‌خوام بنویسم. مطمئنم هیچ‌وقت تبدیل به کسی نمی‌شم که وقتی حرفی نداره، بازم به نوشتن ادامه بده! ولی حالا یه عالمه حرف دارم؛ که حتی خیلی‌هاشون هم گم و گور شده لای چرک و چروکای ذهنم و می‌خوام بنویسمشون.

دارم به این فکر می‌کنم دوباره برم دنبال یه انجمن شعری... چیزی... دنبال یه عالمه آدم باحال میگردم که باعث شن من بنویسم. گوش بدم به نوشتناشون و خودم هم بنویسم. دنبال حس و حال نوشتن می‌گردم. ایشالا درسم که تموم شد، اینقد می‌نویسم که دیگه تموم شم! ولی واقعا ننوشتنو دیگه نمی‌تونم!

در جریان باشین 😅


🤔🤔 واقعا چی شد که به این نتیجه رسیدم از اسم خودم این‌جا استفاده کنم!؟🤔

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

مینویسم تا بمونه

اوضاع خیلی جالبی بر زندگیم حاکمه در حال حاضر! اولا اینکه یه دوستی داشتم خیلی قدیمی، خیلی ... یهو اومده پیام داده که بیام تمومش کنیم دوستیمونو و همدیگه رو اذیت نکنیم! فلان و اینا... و واقعا یه هفته است تو شوکم! تو فیلما دیده بودم اونم مثلا روابط دو جنس مخالف که بیا همو عذاب ندیم و تمومش کنیم! ولی فکر نمیکردم دوست خودم که خوب مثه خودم پسرم هست همچین حرفی بهم بزنه یه روز! البته که من مقصرم.مقصر به تحویل نگرفتن و بی حال بودن و بی معرفتی! ولی اینجوری خوب... نمیدونم والا، فقط شوکه ام!

دوما اینکه هزار و یک جور کار فشرده دارم در حدی که به معنای واقعی وقت کم میارم! درس و امتحان یه طرف، اون یه طرف، اون یکی یه طرف و باز اون یه طرف دیگه ! یکیشو بخوام بگم(همون آخریه) اینه که داریم یه نشریه مستقل میزنیم توی دانشگاه، تو زمینه ی ادبی! واقعا عشقه یعنی! پر از شور و اشتیاق و علاقه ام اصلا! کاش زمان هی می ایستاد که من ازش عقب نمونم، کاش می ایستاد با هم میرفتیم جلو! نمیشه ولی! اینا رو هم نوشتم که بمونه! چند وقت دیگه برگردم ببینم اول خیلی چیزا چجوری بوده! شاید دوباره خواستم احساساتمو زنده کنم، همون احساساتی که فراموششون کردم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

شاه بیت



روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای :
باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی !

تا از غمِ زمانه بیابی فراغ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانه‌ای شوی

یا این‌که از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانه‌ای شوی

یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی

اما ز سوزِ سینه دعا می‌کنم تو را
چون من مباد آن‌که درِ خانه‌ای شوی !

چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته
روزی قرینِ آهِ غریبانه‌ای شوی

چون من مباد آن‌که به دستانِ خسته‌ای
در موی دخترانِ کسی شانه‌ای شوی
::
روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای :
«باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی»


                                                                                                    #حسین جنتی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

کاسه داغتر از آش

دایه مهــربان تر از مادر هستم
                   برای گهواره های خالی

همسایه مان
           از درخت سیب باغ زرد آلویش
                             لواشک میچیند

دیگر کسی
       برای طراوت
                    دست به جیب نمیشود

دلم میسوزد برای کاسه های داغ تر از آش
                     در آتش دیگری گُر میگیرند
                          و برای سرمای دیگری
                                                     یخ میزنند

شاید این سایه ای که هر روز کوتاه تر میشود
                             متعلق به آخرین بازمانده نسل خیاطهایی باشد
                                                     که پارچه نخ کش نمی دوزند

  تا بلیط بد نامی به دستش نداده اید
                سری به کمد بی لباسیتان هم بزنید

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

وقتی نمیاد، باید بیاد

     الان مثلا چند روز دیگه است و اینم شماره 2ی اون .
     و اما بعد ...
     کلی زمان گذشت و من داشتم خیلی عادی پست میذاشتم و مینوشتم ولی یهو امروز به خودم اومدم و دیدم که نه ... ! مثل اینکه خیلی وقته چیزی ننوشتم. همین شد که کلی فکر کردم چیکار کنم با این حال که یادم اومد این پسته رو ننوشتم احتمالا ! و وقتی چک کردم و دیدم که ننوشتم خیلی خوشحال شدم !!! چون بالاخره یه دلیلی پیدا شد برا نوشتن !
     مسئله اینجاست که با وجود اینکه گاهی اوقات آدم نوشتش نمیاد ؛ ولی نباید دست رو دست گذاشت که! هر جور شده باید یه چیزی نوشت و یه بهونه ای پیدا کرد برا نوشتن و راه انداختن مچ دست. قرار نیست تسلیم هی چیزی بشیم و تا یکم هوا بد شد از خونه بیرون نرییم که . تلاش کردن یکی از نکات کلیدی نوشتنه . هر نوع نوشتنی در کل. همه تو فیلم و کارتونا دیدیم دیگه ، مثلا یکی میخواد یه داستان بنویسه ، نامه بنویسه یا هر چی یه کوه از کاغذی مچاله شده پشت سرش تو سطل آشغال ریخته .
     خلاصه که وقتی نمیاد باید بیاد! البته منظورم تلاش درست و حساب شده است . مثلا هیچ وقت نباید رفت سر کاغذای شعری که از قدیما داری بعد بگی امروز میخوام اینو کامل کنم ! تازه هی تلاشم بکنی ... اون خراب میشه. ولی میگم نوشتن برای دست مثه هواست برای ریه.یه مدت نباشه دیگه به بعد بود و نبودش یکی میشه .
     اینا همه رو گفتم برا خودم که هیچ وقت نا امید نشم از نوشتن. و الا اصلا سواد ندارم که بخوام دارو تجویز کنم و این حرفا .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

مکاشفه ای از بستر بی حالی

      از چند سال قبل میگویم ...

      عزیزی از جمعمان رفت ... عده ای به نبردی رفتند ، آنسوی مرز ، عده ای له میشدند زیر بار فقر و فلاکت ،عده ای پرچم آتش میزدند و شعار میدادند، اعتیاد هم همه جا بود -کم رنگ یا پر رنگ- ، کنکور هم خوب حس کردیم ، دولت ها رفتند و آمدند ، همه ی شبکه ها خبر میگفتند ، در هایی قفل زده شد ، جاهایی به سیمان آّب میبستند ، دزدی ها یکی یکی رو میشد و جیب ها خالی تر ، مردم میرفتند و می آمدند و چند روز اخیر هم بمبی ترکید و قطاری پنچر شد !

     امروز وقتی شعر یکی از دوستانم را درباره ی حادثه ی قطار  خواندم بی هوا به خودم آمدم که عجب !! قلم من این سالها چه میکرده ؟وبلاگ ،مداد و خودکار و دفترم، یا زبانم ... چه چیز را فراموش کرده ام که نتیجه اش شد فراموشی رسالتی که بر عهده ی هر کس است که مینویسد و زنده است ؟از چه چیز مینوشتم و برای چه چیز؟
      فکر میکردم که حواسم خیلی جمع است و چرندیات را منتشر نمیکنم و نمیگویم و نمینویسم. ولی حیات قلم هر کس به آنچه مینویسد وابسته است.انسان باید با همه ی وجود حیاتش را ابراز کند و زنده بودنش را در جامعه فریاد بزند. بی تفاوتی تنها چیزی است که شاید یک نفر نباید داشته باشد . حد اقل نتیجه اش این است که آدم را بی اهمیت میکند.به قول یکی از دوستان طوری نباشیم که بعد از مرگمان بگویند (کسی نیامده بود که کسی  برود)


دلهای ما هم محزون شد از حوادث اخیر . تسلیت به خانواده های درگذشتگان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

قرار ندارم

پر از تلاطمم و لحظه ای قرار ندارم                                        

                                    چو حس و حال نشستن ، دل فرارندارم

   همیشه دلخورم از آنچه اتفاق می افتد                                       

                                    همیشه غم زده از آن که اختیار ندارم

 جواب طعنه زدن های گاه گاه رفیقان                                       

                                         سکوت می کنم ، آری ... چون اعتبار ندارم

    نمی رسم به زمانی که خنده بر لبم آید                                       

                                   در این زمانه گمانم که یار غار ندارم

      اگر به بدرقه ام دست خالی آمده  کاسه                                       

                                   یواش میروم و میدوم ... غبار ندارم

       منی که گریه کنی بعد مرگ بر کفنم نیست                                      

                                    غمی ندارم اگر بعد خود مزار ندارم




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

وقتی نمیاد ؛ نمیاد ...

یه دوره ی متناوبی تو زندگی همه ی آدما وجود داره که البته مرد و زن هم نداره ! مخصوص نوشتن و تراوشات نوشتاری هم هست . تو این دوره ها ، آدمایی که معمولا برا خودشون مینویسن ، (یا حتی برا بقیه) نوشتنشون نمیاد . یعنی به معنی واقعی نمیاد دیگه ، شوخی بردارم نیست !
     البته کسی اشتباه نگیره این دوره ها رو با یه مورد مشابه دیگه ها ... . یه وقتی هست آدم هیچ حرفی برای گفتن نداره ؛ پس نمینویسه ، این فرق داره . حالا کاری ندارم که خیلیا اصلا این <حرفی برای گفتنن نداشتن > رو متوجه نمیشن و همیشه در حال نوشتن تراوشات ذهنی - چه قشنگا ، چه چرندا - هستن . ولی حقیقتا ، هر چند کمیاب ، هستند کسایی که اگه حرفی ندارن در لحظه دست به نوشتن نمیبرن و حافظه ی نوشتاری شان را با مطالب شوت و شاز مختل نمیکنن . اما مجموعا دوره ی مورد بحث من یکی دیگه است .
     مقدمتا بگم که آدم همیشه باید بدونه چی میخواد بگه و باید همیشه وقتی میخواد بنویسه حرفی برای گفتن داشته باشه ، بعد از مخزن حرفاش ، هرکدومو که عشقش کشید بکشه بیرون و یه دستمال به سر و روش بکشه و تر و تمیز ارائه بده . به همین خاطر ، همیشه باید خودش رو در معرض ورود اطلاعات مختلف ، از طریق انواع حس هاش قرار بده . حالا ؛ این دوره ی خاصی که من دارم میگم اون موقعی پیش میاد که نمیدونی چی باید بنویسی ! هر کدوم از حرفاتو که بر میداری میبینی ، الان وقت گفتنش نیست انگار ! تو مثال بالا اینجوری در میاد که ، دستماله اینقدر خاکی شده و کثیف ، که دیگه حرفاتو خوب تمیز و خوشگل نمیکنه ! اصلا دلت راضی به نوشتن نمیشه که نمیشه !
     در اینجور مواقع ، آدم مورد نظر ، هی میخواد بنویسه ، و هی نمیتونه بنویسه ! من برای این شرایط یه اسم بین المللی انتخاب کردم ، با عنوان حبس الرایت (حبس + رایت (write)) !
     این همه نوشتم که دو تا مسئله رو بگم ، اولا که اونایی که مثل خودم یه همچین عادت های غیر اختیاری رو دارن رو دلگرم کنم به عادی بودن ؛ ثانیا بگم که اگه گاهی اوقات کسی نمینویسه و تو نوشتن و حرفاش وقفه میوفته خیلی چیز بدی نیست !


-----------------------------------------------------
زیر نوشته :
# این پست یه شماره 2 هم داره ، که اونم چند روز دیگه میذارم .ترسیدم خیلی بلند بشه ، کسی نخونه ! برا همین دوتاش کردم !!
## با وجود اینکه حبس الرایت شده بودم ، نوشتن این پست ، یکم حالمو خوب کرد !
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

صندلی چهار نفره


صندلی 4 نفره

( تقریبا صندلی ما یه همچین طراحی ای داره ، فقط دست سازش !!! )


این قضیه شاید مال یک سال پیش باشه .

     سر کلاس بودم ، با دوستان ، و کلاس هم کلاس عمومی بود.خوبی کلاسای عمومی اینه  که از اول تا آخر دست به سینه میشینی ، تاااا آخر کلاس. ( حالا کاری ندارم که بعضیا میگن خوبیش اینه که میگیری میخوابی بخاطر شلوغی و یا ... هزار تا مزیت دیگه کلاسای عمومی )

    در همین شرایط که دست به سینه نشسته بودم ، و اتفاقا ! داشتم گوش میدادم که استاد چیو داره توضیح میده ، متوجه شدم صندلیم داره تکون میخوره . تا رفتم ببینم از کجاست ، ثابت شد . همین بهانه ای شد که دیگه به حرفای استاد گوش ندم. تمرکز کردم ببینم بازم تکون میخوره یا نه ... و اینکه از کجاست.

    خلاصه یه ده دقیقه ای طول کشید که دیدم یکی از دوستام ، دوتا اونطرف تر ، وقتی یه موضوعو متوجه میشه ، بر حسب عادت گردنشو تکون میده . بعد تنش تکون میخوره و در نتیجه صندلی ! به همین سادگی . همون موقع این به ذهنم رسید که اگه تو هر جمعی یه نفر متوجه موضوعی باشه ، چقدر مسئله مهم و قابل تاملیه.


بعدا نشستم فکر کردم.

نتیجه این شد :
  اونایی که توی جمعمون میفهمن رو نذاریم رو صندلی تکی ، یه گوشه !

  باور کنیم تکونای اطرافمون ، همه مال یکیه که بیشتر از ما فهمیده !

  اگه باور کردیم کسی میفهمه ، بریم پیشش بشینیم ، حواسمون دقیق به کاراش باشه ، شاید ما هم یه چیزی فهمیدیم !

  و اگه فک میکنیم آدم فهمیده ای هستیم ، اینو بدونیم که تا وقتی کسی رو تکون ندادیم ، فرقی با اونایی که نفهمیدن نداریم . با حرف زدن هم نمیشه کسیو تکون داد ، باید خودمونم تکون بخوریم !!!


  بقیشو شما بگین : ...




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

رنگ دیگر

  چرا بغض وجودم را سپید ننویسم ؟

  چرا قبول نکنم سپید هم شعر است ؟؟

   حالا که پر از نبودنت هستم
          و لبریزم از خواستنت
              و به یاد لحظه های دلتنگی می افتم
              میفهمم ...

  میفهمم که چه قالبیست سپید
     که چه شاعرانی هستند چشمانم
        آن لحظه که از نبودنت
                    سپید مینویسند.

  چرا سپید ننویسم
        خواستنت را و نبودنت را ؟
          چرا حالا که چشمانم هم پای کاغذ سپید امضا میکنند ، ننویسم از دلتنگی ات سپید ؟

  سپید من یعنی
     سکوت شکسته شدن بغض دستم
        همان که هرگز نشنیده ام

  یا شاید نمیخواهم
         نبودنت را رنگ دیگری ببینم

  بیا ؛
     بیا که تا نبینمت
           با هر رنگی مینویسمت
                        همیشه و همه جا
                                 ای همه کس

  اما سپید 
        برای نوشتن
               غم نیامدنت
                  - که نمیدانم کی و کجا آغاز شد -
                                                  رنگ دیگریست .



تحت رایت :
1) یک نوشته ی قدیمی ... یاد آور کلی خاطره !
2) یک سال دیگه ، خدا ما رو به شب های قدر رسوند . دعا گوی هم باشیم ! التماس دعا ...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

نان سنگک

      بلند شد که آبی به دست و صورتش بزند ؛ آنقدر که نفس داشته باشد تا سر خیابان برود . چیزی تا غروب نمانده بود . با همان طمئنینه ی همیشگی آماده می شد که نان آوری کند . همان سنگک گرم همیشگی سفره ی افطار .

      خیس عرق به خانه آمد . چیزی تا اذان نمانده بود . هنوز لبخندی که صبح زود روی صورتش بود را نگه داشته بود . حتی بعد از آن همه کار ، بعد از آن همه گرما ، بعد از آن همه مصیبت همیشگی اش . وسط سفره را خالی کرد که نان تا نخورده را جا دهد میان تدارکات پر رنگ و لعاب خانم خانه .

      بالا سر نان همیشه برای او بود . میگفت برشته است ؛ ولی سوخته بود . تلخ بود و با دندان سر دعوا داشت ، امّا پدر همیشه از همان جا لقمه میگرفت . آن شب ناپرهیزی کرد . یک باره هوس کرد لقمه ای تا شده در دهان بگیرد به جای شکسته لقمه هایش.دست دراز کزد که لقمه ی آخر سفره ی آن شبش را بگیرد که زمزمه های زیر لب پسر ته تغاری را شنید : (همیشه باید دستشو جلو ما دراز کنه . ما گرسنه بمونیم که آقا شکمش پر باشه )

      نفهمید چه خورد . نفهمید چه کرده و نفهمید دیگر چه باید می کرده . خودش را عقب کشید . آن شب دیگر چیزی از او شنیده نشد جز لرزش صدای یک نفس عمیق .

      چیزی از آن لبخند همیشگی اش نمانده بود ...




------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نیازی به گفتن نیست :

1)حواسمون به لقمه سوخته های پدر ، مادرامون باشه !

2)ماه میهمانی خداست . چقد خوبه که امسالم دعوت شدیم :-))


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

در این ظلمت کده تا کی پی خورشید می گردی ؟


در این ظلمت کده تا کی پی خورشید می گردی ؟


                                                     دلا من را رها کن تا پی امید می گردی


مرا کشتند کنج خانه ی غم  نارفیقانم


                                                      در اطمینانِ نا اهلی پی تردید می گردی !


من از رفتارشان دلگیرم و یک روز خواهم رفت


                                                     و می دانم پی آنی که می گریید می گردی


از آن روزی که بغضم را شکستند و شدم تنها


                                                  پی آن کس که احساس مرا فهمید می گردی


کجایی ؟! بس کن این امیدواری را ... تمامش کن ...


                                                    کمی عاقل شو ، تا کی در پی امید می گردی؟


 -----------------------
زیر نوشت :
این غزل رو میذارم ، بخاطر اینکه یادم نره ، از غزل آمده ام و به غزل باز خواهم گشت !
قرار شد کمتر کلاسیک بذارم ، نه هیچی ... هنوزم قلبم موزون میتپه !   :-))

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

هم سفر


     دست هایم روی شانه هایش بود و چشم بسته راه میرفتم.چند سالی بود که داشتیم با هم قدم میزدیم.چند سالی بود که هر کجا میرفتیم ، با هم بودیم .اصلا تمام تصورم از ادامه ی مسیر ، تصویری بود که در کنار او بودم ...
     اما نفهمیدم چه شد که تردید کردم.تردیدی آمد سراغم که امتحان کنم صداقتش را ، و یا شاید اهمیتم را . بند کفش هایم را بهانه کردم ؛ نشستم ؛ پای راستم را جلو آوردم ؛ یک گره باز کردم، یک گره بستم . سرم را که بالا آوردم ، بالا سرم نبود.رد پاهایی را مقابلم میدیدم که انگار هزار سال است ، ساکن این مسیرند.
     دیگر مسافر نخواهم بود . و دیگر مسیر بازگشت را پیدا نخواهم کرد . همین جا که رهایم کردی ، لب جاده می ایستم و چای میدهم دست مردم . شاید داستانمان را هم برای کسی گفتم ؛ اگر برایش جالب باشد .
     و تا آخر عمر نخواهم فهمید که باید حسرت کدام یک را بخورم ؛ این که ای کاش هرگز به تو شک نمیکردم ، یا اینکه ای کاش از همان اول ، با تو بار سفر نمی بستم .


---------------
تحت نوشته :
1)هزینه ی رفاقت ، اعتماد است .
2)شیرینی رفاقت ، صداقت است.
3)به هر چیز شیرینی نمیتوان اعتماد کرد !

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مرتضی

بهار فاصله ها

 ان شا الله سال خوبی داشته باشید ، همگی.
این هم هدیه من به شما برای سال آینده...

***


رسیده باز بهار از میان فاصله ها

                 بهار فاصله ها

                       و قاصدک خبر از سال پیش رو آورد

                                                            که باز تکرار است

شروع زیبایش

                            در ابتدا گل و بستان

                                                    و شاپرک هایش

                                                                  تمام تکرار است

و تنگ ماهی هفت سین و سبزه بی جان

                                                      و عیدی پدر و مادر و برادر جان

           و اذیت باران

                          و حرمت مهمان

                                            و غربت قرآن در شروع سفره ی عید

                                                                                      تمام تکرار است

و قاصدک میگفت

                    تمام سال جدید

                                      وَ رفت و آمدنش

                                                         شروع تکراری،

                                                                               ترینِ فاصله هاست

و خسته بود

              همین

همین که با چشمش

                               هزار فاصله را او

                                                  مکرراً دیده

همین که مشدی ما

                        ز داستان پاک ها

                                            ز باغهای رها

                                                         چه سیب ها چیده

  همین که مادر او

                       قداست پسرش را سراب میدیده

                                        و قاصدک میگفت

                                                             هزار مشدی و مادر

                                                                                     به خوابها دیده

و قاصدک میگفت

                    که خسته است از این

                                                  داستان تکراری

                             از این

                                     غروب و غروب و غروب

                                                                      بیداری

هزار سال میگفت و میشنیدم از او

                                                 زین جهان تکراری

                                                                      این سراب بیداری

او به گوش من میخواند

                                از جوانی عمرش

                                                      از همین که حسرت پاییز در دلش دارد

از بهار سبزی که

                    در کنار پاییزی

                                     رنگ لاله ها،قرمز

                                                             سبزی اش نمایان بود

از شروع سرو تهی از حقیقت

                                        از سرخی

                                                   از بهار سبزی که

                                                                          چشم قاصدک جایِ

                                                                                                    صد خزان مشاهده کرد

از دلی که تنگ بهاریست

                                 واقعی

                                          و خزان

از شروع زیباتر

                  از امید نورانی

                                   از هوا نمایان تر

و قاصدک تنها

                  رو به سوی مشرق بود

او بسوی مطلع امّید

                           بهارمان میگفت

من برای آمدنت

                 صبر میکنم آخر

                            شنیده ام که میایی

                                                            بهار حادثه ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

من آنچه عـــقده دل بـــود بـــا تو و ا گـفــتــم ...

من آنچه عـــقده دل بـــود بـــا تو و ا گـفــتــم                   ز من چرا تو برنجی که با صفا گفتم

 

من حسّ دست خودم را به کس نداده امش                  و سرّ دست نویسی رو با شما گفتم

 

هر آنچــــــه در دل من بــــــــــود در ورق آمد                  اگر چه قطره ای از آن شکسته پا گفتم

 

اگر که حق برســــــد شکـــر ور نه بازم شکـر                  من این سخن ز دل پاک مومنان گفتم

 

از آن که کم بنوشـــــــــتم همین هدف باشـد                   بهار  سال دلم را فقط  ســوا گفتم

 

اگر که نیکی ایــن ســـــال در دلــــــــم باشد                   رسد خوشی به من آخر سخن بجا گفتم

 

اگر چه این ســــخنم بار اولـــــــش نبــــــــود                   به گل به غنچه به نرگس سپس شما گفتم

 

هر عاشقی به جـــهان یک ســــخن جـدا دارد                  من این سخن ز دل جمله عاشقان گفتم

 

کمی ز حرف من این بـــود،شــــکر،خوش آمد                   کمی ز حرف خودم را به باد ها گفتم

 

من از عدالـــــــت داور ســـــــخن شنیده ام و                   از این جهت سخنم را به دادگاه گفتم

 

ســـخن دریـــدگی ام را خــــدا ببــخـــشدتم                     اگر چه حق سخن بر لطیفه وا گفتم

 

 

 

                                                                                            توضیحات

                                                                         

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی