ویترین

یک عمر رقصیدم به هر سازی که دنیا زد / / در مصرع پایانی آواز... خوهم مرد

۲۳ مطلب با موضوع «بر اساس موضوع :: نا شعر» ثبت شده است

باید بیشتر بنویسم...

مطمئنم باید بیشتر بنویسم!
نه فقط اینجا... همه جا... حالا هم دارم دنبال بهونه می‌گردم واسه نوشتن!
قدیما عقیده داشتم که آدم تا حرفی نداشته باشه نمی‌تونه بنویسه. ولی فقط همین؟ یه وقتایی بود می‌رفتم انجمن و اینور و اونور... اون موقع‌ها بیشتر می‌نوشتم. همون وقتا فهمیدم که آدم وقتی می‌خواد بنویسه باید حس و حال نوشتن هم داشته باشه. تازه بیشتر از این، فهمیدم که حتی آدم اگه حرفی هم نداشته باشه، وقتی حسش باشه شروع می‌کنه به نوشتن. یعنی می‌نویسه... چرت و پرت... ولی می‌نویسه. ولی اینی که فهمیدم رو خیلی نتونستم تو ذهنم نگه دارم. یادم رفت. میومد و می‌رفت...

حالا الان یه چیز دیگه به زندگیم اضافه شده! این‌که باید بنویسم! نیاز دارم بنویسم! هر از چند گاهی کاغذ برمیدارم و شروع می‌کنم به نوشتن، باز می‌ذارمش کنار. می‌ذارمش کنار در صورتی که واقعا دلم می‌خواد بنویسم. یه چیزی از توی مغزم، -یا شاید یه جای دیگه، ولی همون توها...- می‌خواد بیشتر بنویسم. نمی‌دونم چرا، ولی نمی‌تونم. نتونستم! ولی حالا می‌خوام. حالا خودم هم می‌خوام بنویسم. مطمئنم هیچ‌وقت تبدیل به کسی نمی‌شم که وقتی حرفی نداره، بازم به نوشتن ادامه بده! ولی حالا یه عالمه حرف دارم؛ که حتی خیلی‌هاشون هم گم و گور شده لای چرک و چروکای ذهنم و می‌خوام بنویسمشون.

دارم به این فکر می‌کنم دوباره برم دنبال یه انجمن شعری... چیزی... دنبال یه عالمه آدم باحال میگردم که باعث شن من بنویسم. گوش بدم به نوشتناشون و خودم هم بنویسم. دنبال حس و حال نوشتن می‌گردم. ایشالا درسم که تموم شد، اینقد می‌نویسم که دیگه تموم شم! ولی واقعا ننوشتنو دیگه نمی‌تونم!

در جریان باشین 😅


🤔🤔 واقعا چی شد که به این نتیجه رسیدم از اسم خودم این‌جا استفاده کنم!؟🤔

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

هنوزم از تعریف شنیدن بدم میاد!

امروز یه جلسه شعر بود، با اینکه وسط امتحانام بود به دلایلی مثل به‌هم زدن یکنواختی و یه استراحت ذهنی و چیزایی مث این، بعلاوه‌ی علاقه‌ی زیاد پاشدم رفتم. دو تا شاعر مطرح هم اومده بودن و در کل جلسه‌ی خوبی بود. نوبت من که شد بخونم، با وجود اینکه نمیدونستم باید شعر بیاریم یه چیزی لای همون نوشته‌هام پیدا کردم شروع کردم به خوندن. یکی از اون شاعرا یهو پرسید چند ساله مینویسی، گفتم حدود پنج شیش سال.(حالا کار ندارم بعضیا دروغکی میگفتن کمتر که نقدی که ازشون میشه جدی‌تر نباشه و به خودشون ظلم می‌کردن و خودشونو عقب نگه میداشتن! من حقیقتو گفتم دیگه... اگه ضعیفم باید باهاش کنار بیام...) دستش درد نکنه در حد یه جمله یواش گفت میخواستم نکات مثبتشو بگم، ولی چون گفتی پنج شیش سال دیگه نمیگم! و نگفت هییییچیییی😂😂 دو سه تا نقد اساسی کرد. اول خوشم اومد، بعد اومدم بیرون با خودم گفتم ینی یه نکته مثبتم نداشتم؟ بعد باز دیدم که من همونی‌ام که از تعریف شنیدن بدم میاد! ینی باز خوشحال شدم و با خودم گفتم واقعا دمت گرم آقای طریقی! یه جا بهم گفت یه مشکلت اینه که خودت تو شعرت نیستی... مثلا این شعرو من شاید از یه پیرمرد نود ساله میپسندیدم خیلی زیاد یا مثلا یه خانوم سی،چهل ساله. اون لحظه که خیلی نتونستم بهش فکر کنم که این یعنی چی، فقط مخالف بودم، چون اون شعر کاملا خودم بودم... ولی بعدا دیدم اینی که گفت خودش بهترین تعریف بود، در کنار نقدای دیگه‌ای که کرد و من سراپا گوش دادم و دوستشون داشتم. تعریف بود چون گفت این حرفای یه مرد مسنه، یه خانوم پخته‌است. و وقتی به یکی میگن این حرفت حرف فلان آدمی میتونه باشه، خوب خوشحال‌کننده است دیگه؟ حس کردم یکم جلو افتادم و همونیه که میخوام... این همونیه که دوست دارم باشم! چی از این بهتر؟ بهتر از این که میخوای توی نوشتن و فکر کردن چی باشی، و بتونی همون باشی. این امتحانام تموم بشه بقیه نقدایی که امروز شنیدمو میذارم جلوم، یکی یکیشونو درشت مینویسم و یه تابستون وقت دارم درستشون کنم. امروز کلی نقد شنیدم و یکی از بهترین روزام تا حالا از شعر به‌حساب میاد. از اولین روزایی که خوب و اساسی نقد شدم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

مینویسم تا بمونه

اوضاع خیلی جالبی بر زندگیم حاکمه در حال حاضر! اولا اینکه یه دوستی داشتم خیلی قدیمی، خیلی ... یهو اومده پیام داده که بیام تمومش کنیم دوستیمونو و همدیگه رو اذیت نکنیم! فلان و اینا... و واقعا یه هفته است تو شوکم! تو فیلما دیده بودم اونم مثلا روابط دو جنس مخالف که بیا همو عذاب ندیم و تمومش کنیم! ولی فکر نمیکردم دوست خودم که خوب مثه خودم پسرم هست همچین حرفی بهم بزنه یه روز! البته که من مقصرم.مقصر به تحویل نگرفتن و بی حال بودن و بی معرفتی! ولی اینجوری خوب... نمیدونم والا، فقط شوکه ام!

دوما اینکه هزار و یک جور کار فشرده دارم در حدی که به معنای واقعی وقت کم میارم! درس و امتحان یه طرف، اون یه طرف، اون یکی یه طرف و باز اون یه طرف دیگه ! یکیشو بخوام بگم(همون آخریه) اینه که داریم یه نشریه مستقل میزنیم توی دانشگاه، تو زمینه ی ادبی! واقعا عشقه یعنی! پر از شور و اشتیاق و علاقه ام اصلا! کاش زمان هی می ایستاد که من ازش عقب نمونم، کاش می ایستاد با هم میرفتیم جلو! نمیشه ولی! اینا رو هم نوشتم که بمونه! چند وقت دیگه برگردم ببینم اول خیلی چیزا چجوری بوده! شاید دوباره خواستم احساساتمو زنده کنم، همون احساساتی که فراموششون کردم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

برق میزنه، مشکی مشکی

      دو سه روز قبل عید بود داشتیم با یکی از رفقا دور میزدیم تو خیابون. هوا هم سوز بدی داشت! برای همین پنجره ها رو م بالا کشیده بودیم. نمیدونم چی شد یهو انداختم تو کمربندی و همینجوری داشتیم دور میزدیم شهرو ... که رسیدیم به یکی از میدونای گوشه ی شهر !
     تو حاشیه میدون دیدیم یه بچه ای نشسته، سرشم تو یقه لباسش بود و فقط موهاش معلوم بود، یه کیسه هم جلوش بود. دلم نیومد ولش کنم همینجوری، یه بچه هشت، نه ساله تو این هوا، اینجا ... رفتیم جلوش ایستادیم و یکم پنجرخ رو کشیدم پایین گفتم بیا برسونیمت جایی میخوای بری، تو این هوا چرا اینجا نشستی؟ گفت: نه جایی نمیخوام برم! باید تا صبح حداقل پنجاه تومن کار کنم.باید برا عیدم لباس بخرم. الان نمیشه برم خونمون!
     دلم لرزید، خیلی ناراحت شدم! گفتم خوب اینجا که کسی نیست بیاد کفشاشو بده واکس بزنی، آدم پیاده توی شهره نه لب جاده! بیا بریم لااقل تا یه جایی برسونمت که بتونی کار کنی، گرم تر هم باشه. باز گفت: نه، نمیشه. همه جا رو بچه های دیگه قرق کردن. برم اونجاها کار کنم اولا که نمیذارن و میان اذیت میکنن، دوما که هر چی کار کردم به زور ازم میگیرن!
     خیلی شرایط عجیبی بود! حتی سوز سرمایی که از پنجره میمد تو ماشین هم قابل تحمل نبود! من و رفیقم خیلی پول همراهمون نبود، یه مقدار کمی داشتیم که همون موقع دادیم بهش... ولی باز دلمون راضی نشد، برگشتیم رفیقم رفت از عابر بانک پول گرفت برد بهش داد. همه زورمون هم پنجاه تومن نشد ولی خوب خیلی نزدیکش کردیم. یکی از جاهایی که تو زندگیم واقعا دوس داشتم قارون باشم همینجا بود! کلی اون شب حالمون گرفته شد و نمیدونم اصن موقعی که دوستمو رسوندم خونشون خدافظی کردیم یا نه! تا خونه خیره بوده به خیابون  و همینجور مبهوت .
     خلاصه که بگذریم... از فردای همون روز شروع کردم یه شعر بنویسم درباره اون شب و اون پسر...نه تنها نتونستم تمومش کنم، بلکه حتی نتونستم هم به نوشتن چیز دیگه ای فکر کنم.این شد که اینجا تا این لحظه شیش ماه تعطیله، همچنین مخ من ! من که هر جور شده مینویسمش، ولی این قصه از اون قصه هاست که سر دراز داره. امیدوارم یه روزی بیاد که هیچکس همچین بچه های نازنینی رو نبینه تو این شرایط! روزی کفش همه ی بچه ها از تمیزی و نو بودن برق بزنه !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

یک دنده

     توی عمرم اینقدری که جلسه رفتم و درباره ی مسائل مختلف توی جلسات مختلف نظر دادم با دوستان و اینا ؛ تو خونه و فامیل نظر ندادم ! (با اغراق !!)یکی از جالب ترین جلسات زندگیم رو هم دو سه روز پیش نشسته بودم تحت عنوان هم اندیشی نشریات دانشگاه.شرایط خیلی غریبی بود ... از اول دبیرستان کار نشریه کردم تک و پار ولی تو جمعی بودم که بعضیاشون واقعا تو همین دانشگاه شروع کرده بودن به کار و فکر میکردن چون مثلا یه نفر ترم دومه به جلسه ها دعوت میشه حتما نا بلده و تازه وارد !!

     خلاصه ... هر کسی یه نقدایی داشت که عادی هم هست.ولی مساله اینه که بنظر من این وسط نقد هایی میشد که روا نبود و گاهی اوقات بخاظر اینکه بعضیا بخوان از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنن تقصیرا رو مینداختن گردن چاپ و مدیران دانشگاه و ... . حالا حساب کنین من باید چیکار میکردم ؟ خودتونو بذارید جای کسی که بعنوان یک عضو از یک جامعه ای ببینه که حرکت جمعیشون اشتباست و باهاش موافق نیست و دوست داره معتدل تر و منطقی تر پیش برن.

      من میدونستم اگه حرفی مخالف بقیه بزنم چه عاقبتی در انتظارمه ولی از طرفی هم نمیتونستم بعضی حرف ها رو تحمل کنم چون خیلی اشتباه فکر میکردن .نمیخواستم اینقدر رو اشتباهاتشون پافشاری کنن و همدیگه رو هم تشویق کنن که آره ما داریم درست میگیم و ... . اینقدر هم تو اینجور جمع ها نشستم که میدونستم داره چه اتفاقایی میوفته دقیقا.

     تصمیم من این شد که پای عواقبش بایستم و با وجود اینکه شاید اشتباه هم بنظر بیاد حرفم رو بزنم. خلاصه اجازه گرفتم و شروع کردم به صحبت کردن. از سیر تا پیاز خیلی دوستانه و یواش یواش گفتم و هر دو جمله یه بار میگفتم من خودمو جزئی از شما میدونم دوستان. دارم خودم رو ... خودمون رو نقد میکنم . ولی چیزی که نهایتا پیش اومد این بود که اواخر صحبتای من سر و صدا ها بلند شد ! بالای 80 درصد از اعضا مخالف بودن(میدونستم البته) !! و همه توی صحبتاشون بعد از من حد اقل یک بار اسم منو میاوردن و شروع میکردن به جواب دادن به من که تو فلان گفتی و فلان کردی و ... .

     من یک دنده بازی در آوردم ولی میدونستم که کارم درسته.از قبل جلسه هم تصمیم داشتم مخالفتم رو با بعضی حرفای جمع اعلام کنم.توی اون جلسه دیگه حرفی نزدم و فقط به بقیه دوستایی که رو به من با پرخاش صحبت میکردن یه لبخند میزدم و فقط نگاهشون میکردم که واقعا الان چه چیزایی داره تو ذهنشون میگذره؟واقعا چرا دارن اینجوری پرخاش میکنن !؟ با خودم میگفتم اگه این جمعیه که تقاضا داره که همه باید نقد پذیر باشن پس چرا خودشون اینجوری نیستن ؟ و هزار تا سوال دیگه که یه لحظه هم داد و بیداد های دوستان نذاشت حواسم ازشون پرت بشه .

     خلاصه که من یه دندگی کردم و خیلی هم راضی ام.کار خیلی سختیه که بدونی همه مخالف حرفتن ولی اون رو بگی فقط بخاطر اینکه فکر میکنی کار درستیه. الان خیلی خوشحالم از این که تونستم به خودم ثابت کنم اگه بخوام میتونم توی همچین شرایط سختی کاری که فکر میکنم درسته رو انجام بدم و امیدوارم که تو این مورد اشتباه نکرده باشم.و اومدم بگم که اگه مطمئنید کارتون درست تره یک دنده باشید! اگه میخواید درست تر بشید هم انتقاد پذیر ! و به هبچ چیز هم توجه نکنید جز هدفتون !


*اگه میخواستم پست موقت داشته باشم این میشد پست موقت ! ولی از این سوسول بازیا ندارم فعلا تا اطلاع ثانوی !
*بازم طولانیه ، دیگه کمتر از این نشد!


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

مغرور

          امروز اینجا هم یه نم بارونی اومد.از قضا اطراف خونمون دارن پی میکنن و ساختمون میسازن و از این حرفا . تا دیدم بارون گرفت یاد اون مهندسا و کارگرا افتادم که الان حتما دارن با خودشون میگن: بیا ! ینی شیش ماه ، شیش ماه اینجا بارون نمیادا ! حالا ما دو روزه کارو شروع کردیم بارون گرفت !! اصن اگه ما کار نمیکردیم بارون نمیومد که ! فقط بخاطر اینکه ما نتونیم کار کنیم بارون گرفته ! اینم از شانس ما و ...

          البته نمیدونما ... شاید اینجوری هم نگفته باشن ولی خیلیامون تو خیلی قسمتای زندگی این مدلی حرف میزنیم. خیلی هم بعید نیست که اینا هم همچین حرفایی زده باشن.

          ولی یدفعه دیدم حرفای بیخودی داره میزنه و به اون کارگر درونم گفتم: ول کن بابا ! واقعا تو چی فکر میکنی با خودت که همچین چرت و پرتایی بلغور میکنی ؟! ینی این دستگاه خلقت ، این همه گل و گیاه و زمین تشنه و ابر بارور و آفتاب و مهتاب همه و همه منتظرن ببینن تو کی کار میکنی و برنامشونو با تو تنظیم میکنن؟! ینی تو واقعا خودتو اینقدر جدی گرفتی جناب آدم ؟؟ بابا ، باور کن اصن عددی نیستی تو این محاسبات !
          هیچی دیگه ، اینا که تموم شد دیگه تو ذهنم حرف نزدم ، اون کارگر و مهندسه هم هیچی نگفتن .

         ولی چند دیقه بعدش نشستم فکر کردم که من هم خیلی اوقات اینجوری ام ! یه روز که با لباس خنک میرم بیرون و باد میشه میخوام زمین و زمانو به هم بدوزم که این همش بخاطر منه. یه روز که درس نمیخونم و استاد امتحان میگیره فک میکنم استاد میخواد منو اذیت کنه و ... . و حالا فهمیدم که نه بابا ! من اصن کلا عددی نیستم که ! اینهمه که خودمو جدی میگرفتم چیز مهمی نیستم اصلا !

         یه جایی خونده بودم که آدم ها برای دیگران قاضی های بهتری ان ولی معمولا خودشون رو میبخشن تا قضاوت کنن(حلا مضمونش همین بود در کل ... ). این شد که این قضاوت من و توپیدنم، به کسی که فکر میکردم ممکنه یه حرفی بزنه ، باعث شد یکم خودمو بهتر قضاوت کنم و یکم خودمو نصیحت کنم!

         همین _

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

وقتی نمیاد، باید بیاد

     الان مثلا چند روز دیگه است و اینم شماره 2ی اون .
     و اما بعد ...
     کلی زمان گذشت و من داشتم خیلی عادی پست میذاشتم و مینوشتم ولی یهو امروز به خودم اومدم و دیدم که نه ... ! مثل اینکه خیلی وقته چیزی ننوشتم. همین شد که کلی فکر کردم چیکار کنم با این حال که یادم اومد این پسته رو ننوشتم احتمالا ! و وقتی چک کردم و دیدم که ننوشتم خیلی خوشحال شدم !!! چون بالاخره یه دلیلی پیدا شد برا نوشتن !
     مسئله اینجاست که با وجود اینکه گاهی اوقات آدم نوشتش نمیاد ؛ ولی نباید دست رو دست گذاشت که! هر جور شده باید یه چیزی نوشت و یه بهونه ای پیدا کرد برا نوشتن و راه انداختن مچ دست. قرار نیست تسلیم هی چیزی بشیم و تا یکم هوا بد شد از خونه بیرون نرییم که . تلاش کردن یکی از نکات کلیدی نوشتنه . هر نوع نوشتنی در کل. همه تو فیلم و کارتونا دیدیم دیگه ، مثلا یکی میخواد یه داستان بنویسه ، نامه بنویسه یا هر چی یه کوه از کاغذی مچاله شده پشت سرش تو سطل آشغال ریخته .
     خلاصه که وقتی نمیاد باید بیاد! البته منظورم تلاش درست و حساب شده است . مثلا هیچ وقت نباید رفت سر کاغذای شعری که از قدیما داری بعد بگی امروز میخوام اینو کامل کنم ! تازه هی تلاشم بکنی ... اون خراب میشه. ولی میگم نوشتن برای دست مثه هواست برای ریه.یه مدت نباشه دیگه به بعد بود و نبودش یکی میشه .
     اینا همه رو گفتم برا خودم که هیچ وقت نا امید نشم از نوشتن. و الا اصلا سواد ندارم که بخوام دارو تجویز کنم و این حرفا .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

کمتر از یک کیلو سیب زمینی

   ممکنه برای هر کسی پیش بیاد که یه موقع پول تو خونه نداشته باشه.جدیدا خیلی کمتر شده ولی قبلا بیشتر پیش میومد .دقیقا یادم نمیاد چند سال پیش بود ، فقط یادمه وقتی روی صندلی نشسته بود ، و من جلوش ایستاده بودم صورتم جلوی صورتش بود . مادرم میخواست غذا درست کنه ولی سیب زمینی کم داشتیم. از اونجایی که پدر بزرگوار خونه نبودن مامور شدم برم بخرم بیارم . لباسامو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه که پول بگیرم از مامانم .وقتی کیفشو باز کرد با یه حالت عصبانی و مبهوتی سرشو آورد بالا که پولام تموم شده ، خودت چیزی نداری بخری بعدا بهت بدم؟ منم نداشتم.خلاصه همه کیفشو گشت یه هزارتومنی پول سید پیدا کرد که برم کارو راه بندازم فعلا.

   خلاصه راه افتادم رفتم . یه دست فروشی سر کوچمون بود(و هنوز هست) که کلا یه تیکه زمین داشت برا خودش و یجورایی مغازش بود.اون روز یادمه تقریبا ساعت دو و نیم سه بود و مغازه های دیگه همه بسته بودن.رفتم پیش همون دستفروشه.یه پلاستیک ازش گرفتم و شروع کردم به سیب زمینی برداشتن. بعد بردم که پولشو بدم ، پرسیدم کیلویی چنده؟گفت 1500 تومن . یهو جا خوردم.من کلا آدم خجالتی ای ام ، حالا حساب کنین تو یه همچین شرایطی هم قرار گرفته باشین. من من کنان گفتم ببخشید من همین هزار تومنو بیشتر ندارم ، میشه کمترش کنین برام ؟ترازوشم از این قدیمیا بود که یه سمتش وزنه میذاشتم  ، یه سمتش جنس .

   رفتار اون روز فروشنده رو هیچ وقت یادم نمیره.یه دفه صداشو یکم برد بالا و با یه حالت عصبانی و طلبکارانه گفت نه نمیتونم . وزنه ندارم یک کیلویی هست فقط. یادمه یکی دو ثانیه مکث کردم و دوباره یجور دیگه ازش درخواست کردم . اون روز با دوتا سیب زمینی هم کارم راه میوفتاد ولی آخر سر نتیجه این شد که من سیب زمینی ها رو خالی کردم سر جاش و دست از پا دراز تر برگشتم خونه.وقتی به مامانم گفتم که نتونستم بخرم چون پولم کم بود چیزی نگفت .من خیلی ناراحت بودم ولی مامانم گفت عیبی نداره حالا . شبش هم که برای بابام تعریف کردم با یه خونسردی خاصی که معمولا همه پدرا دارن گفت : ای بابا ، اشکال نداشت که . خودتو معرفی میکردی . هم منو میشناسه هم همه عموهاتو . همسایه ایم ها. تقصیر تو بوده که خودتو معرفی نکردی.

   ولی من هیچ وقت نتونستم خودمو مقصر بدونم.درسته بچه بودم ولی حرفم این بود که اصلا به فرض اینکه من یه بچه یتیم و بی همه کس . این رفتار از روی مردانگی بود یا نه ؟خلاصه که از اون روز به بعد هیچ وقت یه پلاستیک خالی هم از اون آدم نگرفتم.تو همون بچگیم اینقدر غرور داشتم که دوچرخمو بر میداشتم تو کل محله دور میزدم تا یه مغازه پیدا کنم خریدمو بکنم.همیشه هم مامانم بهم میگفت برو از همین بگیر دیگه ، ولی من دیگه نرفتم.هنوز هم نمیرم .اون طرف بالا سرش سقف درست کرد . ترازوی دیجیتالم آورد ولی من دیگه کلامم بیوفته سمتش نمیرم . اون روز رفتاری با من شد که به هیچ وجه توجیه نداشت.اگه همه چیز دنیا هم عوض بشه اون هیچ کسی اونی که بوده رو نمیتونه عوض کنه . از صمیم قلب باور دارم اون فرشونده هنوزم همون آدم گذشته است و با وجود اینکه قیمت منصفانه ای داره ولی آدم خیلی منصفی نیست .




نظر شما چیه ؟ شما بودین میرفتین دوباره پیشش؟
اینم بگم که تو بچیام از این کارا زیاد کردم... والا !


۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

مکاشفه ای از بستر بی حالی

      از چند سال قبل میگویم ...

      عزیزی از جمعمان رفت ... عده ای به نبردی رفتند ، آنسوی مرز ، عده ای له میشدند زیر بار فقر و فلاکت ،عده ای پرچم آتش میزدند و شعار میدادند، اعتیاد هم همه جا بود -کم رنگ یا پر رنگ- ، کنکور هم خوب حس کردیم ، دولت ها رفتند و آمدند ، همه ی شبکه ها خبر میگفتند ، در هایی قفل زده شد ، جاهایی به سیمان آّب میبستند ، دزدی ها یکی یکی رو میشد و جیب ها خالی تر ، مردم میرفتند و می آمدند و چند روز اخیر هم بمبی ترکید و قطاری پنچر شد !

     امروز وقتی شعر یکی از دوستانم را درباره ی حادثه ی قطار  خواندم بی هوا به خودم آمدم که عجب !! قلم من این سالها چه میکرده ؟وبلاگ ،مداد و خودکار و دفترم، یا زبانم ... چه چیز را فراموش کرده ام که نتیجه اش شد فراموشی رسالتی که بر عهده ی هر کس است که مینویسد و زنده است ؟از چه چیز مینوشتم و برای چه چیز؟
      فکر میکردم که حواسم خیلی جمع است و چرندیات را منتشر نمیکنم و نمیگویم و نمینویسم. ولی حیات قلم هر کس به آنچه مینویسد وابسته است.انسان باید با همه ی وجود حیاتش را ابراز کند و زنده بودنش را در جامعه فریاد بزند. بی تفاوتی تنها چیزی است که شاید یک نفر نباید داشته باشد . حد اقل نتیجه اش این است که آدم را بی اهمیت میکند.به قول یکی از دوستان طوری نباشیم که بعد از مرگمان بگویند (کسی نیامده بود که کسی  برود)


دلهای ما هم محزون شد از حوادث اخیر . تسلیت به خانواده های درگذشتگان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

رهگذر

     رفته بودم یه سری ازش بزنم .وقتی که سنی از آدم میگذره و آدم کلی بچه و نوه و نتیجه داره دیگه تحمل تنهایی براش خیلی سخت میشه . برعکس ما جوون ترا که معمولا تنهایی راحت تریم.خوب بخاطر اختلاف زیاد سنی ، نمیتونیم همزبون های خوبی برای هم باشیم .ولی اینجوری نیست که حرف همدیگه رو متوجه نشیم.اون از من خیلی جلو تره.پنجاه سال جلو تر از من . بخاطر همین هربار میرم پیشش برام صحبت میکنه از اینکه چه اتفاقاتی در انتظارمه.راه حل بهم پیشنهاد میکنه و نصیحت و دعا .

     خدا رو شکر از اون آدمای کور و کر و لال نیستم که به حرف کسی گوش ندم یا از نصیحت آزرده بشم.حتی وقتایی که بخاطر حواس ضعیفش حرفای تکراری بهم میزنه . همیشه با دقت گوش میدم و مطمئنش میکنم که حرفاشو میفهمم و قبولشون دارم -که واقعا هم همینطوره-. اون روز فقط من خونه بودم و او. مث همه مادر بزرگا کلی تعارف های برو چایی بریز و شیرنی بردار و فلان بیار بخور و اینا داشتیم. ولی بعد از حرف زدنا و شکم سیر کردنا من یه برنامه دیگه هم دارم.

     میشینم نگاش میکنم.تک تک لحظه هایی که روبرومه رو حفظ میکنم و خودمو میذارم جاش.حال عجیب غریبیه. انگار تو چند دیقه منی که بیست سالمه یهو تبدیل میشم به هفتاد ، هشتاد ساله.اونوقت خودمو میبینم که نشستم ، منتظر اینکه یکی بیاد تا باهاش حرف بزنم ، وقت بگذرونم و چند دیقه دردامو فراموش کنم.خیلی دلم میگیره. بدنم گر میگیره ، میخوام زار زار گریه کنم از اینکه نمیتونم این حالو تحمل کنم.یکی از سخت ترین و تاثیر گذار ترین تصورات زندگیم دقیقا همینه.مخصوصا وقتی یه فیلمی چیزی میبینم که طرف کم کم شروع به پیر شدن میکنه ، امکان نداره اشکم در نیاد...

     اون روز نشسته بودم و نگاش میکردم که برگشت طرفم و یه جمله گفت که خیلی غریب بود. خیلی سخت بود که از زبون کسی که میدونستم همیشه در عین صداقت و سادگی حرف میزنه اینو بشنوم.رو به روی در راهرو نشسته بود.برگشت بهم گفت:(پاشو بیا اینجا بشین ببین ! مردم  وقتی از جلو در رد میشن ، از تو این شیشه رنگیا دیده میشن.وقتایی که حوصلم سر میره و کسی نیست ، میام اینجا میشینم ، سایه مردمو نگاه میکنم...)


     چشماش خیلی قوی نیست ، فک نکنم اشکم رو دیده باشه !




۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

اعتراف


     خواستم یه اعترافی بکنم . از اون دسته اعتراف هایی نیست که نتیجش باعث بشه یجورایی مجرم بشم ، نه ؛ ولی میشه گفت یه نتیجش اینه که میتونم بگم از یه زاویه ای خودمو بیشتر شناختم . این اعتراف یجورایی یه کشف ساده ی جدید بحساب میاد.
     میشه از یه زاویه ای آدما رو به این شکل تقسیم بندی کرد که چه وقتی متوجه اشتباهشون میشن.اول از خودم میگم.در کل آدم خیلی وقتا متوجه میشه که فلان کاری که کردم اشتباه بوده و ای کاش که انجامش نمیدادم. از ساده ترین و مبتدیانه ترین حالتش که بخوایم شروع کنیم ، همون حالت کلیشه ای و تکراریه همه است. یه مدت بعد از اینکه کاری رو کردیم !
     خیلی اوقات پیش اومده که وقتی به کاری که تا ته انجام دادیم میشینیم فکر میکنیم و میگیم :عه ! اون کارم اشتباه بود. ولی روش های های کم ضرر تری هم وجود داره.اعتراف میکنم که برای من علاوه بر اون قسمت بعد از انجام دادن کار یه موضوع دیگه هم میتونه منو متوجه اشتباهم بکنه.یه مرحله ای که ضررش کمتره.چند روز پیش بود که فهمیدم نوشتن کارام ، حتی قبل از اینکه انجامشون بدم میتونه به من بفهمونه که کارم اشتباهه.میخواستم برا یکی یه نامه ی اعتراض آمیز همراه با درد و دل و فحش! بنویسم که فهمیدم دلیلی نداره ! دقیقن وقتی که شروع کرده بودم به نوشتن.
     اون نامه رو که کلا گذاشتم کنار ولی این موضوع رو فهمیدم که خوب شد قبل از اینکه کامل کارمو تموم کنم اشتباه بودنشو فهمیدم.و همین شد موضوعی که بشینم و بهش فکر کنم. در نهایت نتیجه این شد که تونستم یه پارامتر مهم تقسیم بندیه ارزشی برای خودم ایجاد کنم. بعلاوه سعی و تلاشمو بکنم که برسم به اولین سطحش.اگه بخوایم ازآخر بگیم این میشه که امکان داره بعد از انجام دادنش فهمید، میشه قبلش و همراه با نوشتنش.میشه قبل نوشتن و همراه با فکر کردن به اینکه دقیقن چیکار میخوای بکنی نتیجشو فهمید. و میشه قبل از فکر کردن به خود کار و همراه فکر کردن به هدف و نیت از کار سرانجامشو فهمید. فک کنم یه مرتبه بالاترم داشته باشه که نمیدونم دنیاش چجوریه ولی یه حسی بهم میگه یه مرتبه بالاترم داره!
     در نهایت اینکه آدم تو هر کاری از مرحله های ارزشمند تر استفاده کنه میشه قوی تر و مطمئن تر . میشه قابل اطمینان تر و میشه الگو تر.اعتراف میکنم که با این دسته بندی من خیلی سطح پائینم و امید وارم بتونم به شرایط بهتری برسم.نتیجه گیری کلی ترش هم اینه که آدمایی که سطح پایینن ، ارزش اینو ندارن که سرنوشت یه عده دیگه رو بدست بگیرن.هر چند ...




* عذر خواهم اگه خوشتون نیومد و نتونستین با نوع دنیای ذهنی من کنار بیاین ! :--)))))))))
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

سین ما

               بنام خدا

     یکی از تفریحات سالم من -شایدم نا سالم!- فیلم دیدنه . شاید بشه گفت یه فیلم بین نیمه حرفه ای به حساب میام.

     بعد از چند سال دیدن فیلم و انیمیشن های روز و دیروز ، چه خارجی ، چه داخلی ، چه دوبله ، چه زیر نویس ؛ کم کم فیلم نگاه کردنت با بقیه متفاوت میشه.یاد میگیری که دقیق تر نگاه کنی ، بدون اینکه تو کتابا و سایتا چیزی درباره سینما و مطالب تئوریش خونده باشی . یه سلیقه مخصوص خودت تو فیلم پیدا میکنی . نور پردازی دوست داشتنی خودت ، ژانر های محبوبت ، داستان های قوی و ضعیف و خلاصه همه چی رو مخصوص خودت پیدا میکنی . بعد خودتو شرطی میکنی که با یه بار نگاه کردن به فیلما بیشتر از یه نگاه کردن معمولی چیز در بیاری . حرف اصلی کارگردانو بفهمی ، بازی خوب رو توش پیدا کنی و بقیه چیزا ...

     پست طولانی رو دوست ندارم.حدس میزنم کسی نخونه.پس منظورمو سریعتر میگم ...

     اون مقدمات بالا رو که بذاری کنار من ، حال و روزم ازش در میاد.چند وقتی هست که این حالتو دارم . فیلم American Sniper 2014 اولیش بود ، ولی نه بزگترینش. یادمه اون روز که این فیلمو دیدم ، جدای از لذتی که از فیلم بردم یاد یه چیز افتادم ، دفاع مقدس ایران . فیلم colonia 2015 رو دیدم ، یاد منافقین افتادم . فیلم Hours The Secret Soldiers of Benghazi 2016 رو دیدم ، یاد جنگ سوریه و فیلم neerja 2016  و ...

     موضوع الگو سازیه . موضوع اسطوره شاختنه . بدون در نظر گرفتن اینکه هدف چی بوده و این اسطوره واقعا تا چه حد با حقیقتش مطابقه ، همه دنیا خوب کارشونو بلدن.ارزش انسانیت رو میدونن ، و ظرفیت سینمارو . وقتی یه نگاه یه سینمای خودمون میکنم ؛ فقط نگاه میکنم. آرژانس شیشه ای،شیار143 و چنتای دیگه ... چند تا ؟ همین ؟ تموم شد ؟ چقدر موضوع مونده که نساختیم؟چقد موضوع هست که هدر دادیم؟

     شدیدا احساس میکنم که سینمای ایران تعطیله ! نویسندگی رو هواست. از بس که ژانر اجتماعی دیدم خسته شدم . اصن تو پروانه تولید همه فیلمای ایرانی نوشته ژانر:اجتماعی،(و یه چیز دیگه حد اکثر!!) . و به هیچ وجه هم فیلمای قابل قبولی نداریم .-- البته دست بعضیا درد نکنه ، ولی قصدم مثبت دیدن نیست، منفیا خیلی بیشتره --

     خلاصه که دغدغه دارم.ظرفیت سینما عالیه.سینما بهترین ویترین اعتقاداته.ما ازش خوب استفاده نکردیم.ما هنرمند نبودیم، ولی باید باشیم . راه سخت و پیچیده ای نیست،ولی واقعا نمیدونم این همه سینما گر ما کجا سیر میکنن.دوست دارم وقت داشتم؛سواد داشتم؛اعتبار داشتم؛امکانات داشتم و مینشستم فیلمنامه مینوشتم،میساختم و تا جایی که در توانم بود به فکرو مملکت و مردم و اسطوره و تاریخمون خدمت میکردم . مینویسم، ولی برای خودم!و خیلی ها ، منهای خوبا! میسازن ، برای پر کردن ظرفیت یه کیسه کوچولو زیر شلوارشون.

     ای کاش یه روز بیاد که بتونم تو اتاقم یا تو سینما ، بعد از دیدن یه فیلم سینمایی ایرانی، اشکامو پاک کنم و بلند شم وایستم و تمام مدتی که تیتراژ پایانی بالا میره ، کف بزنم به افتخار زحمت و فکری که پای ساخت اون فیلم رفته . ای کاش دیر به فکر نیفتیم.

    بازم طولانی شد ، ولی این قصه سر دراز داره !!!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

وقتی نمیاد ؛ نمیاد ...

یه دوره ی متناوبی تو زندگی همه ی آدما وجود داره که البته مرد و زن هم نداره ! مخصوص نوشتن و تراوشات نوشتاری هم هست . تو این دوره ها ، آدمایی که معمولا برا خودشون مینویسن ، (یا حتی برا بقیه) نوشتنشون نمیاد . یعنی به معنی واقعی نمیاد دیگه ، شوخی بردارم نیست !
     البته کسی اشتباه نگیره این دوره ها رو با یه مورد مشابه دیگه ها ... . یه وقتی هست آدم هیچ حرفی برای گفتن نداره ؛ پس نمینویسه ، این فرق داره . حالا کاری ندارم که خیلیا اصلا این <حرفی برای گفتنن نداشتن > رو متوجه نمیشن و همیشه در حال نوشتن تراوشات ذهنی - چه قشنگا ، چه چرندا - هستن . ولی حقیقتا ، هر چند کمیاب ، هستند کسایی که اگه حرفی ندارن در لحظه دست به نوشتن نمیبرن و حافظه ی نوشتاری شان را با مطالب شوت و شاز مختل نمیکنن . اما مجموعا دوره ی مورد بحث من یکی دیگه است .
     مقدمتا بگم که آدم همیشه باید بدونه چی میخواد بگه و باید همیشه وقتی میخواد بنویسه حرفی برای گفتن داشته باشه ، بعد از مخزن حرفاش ، هرکدومو که عشقش کشید بکشه بیرون و یه دستمال به سر و روش بکشه و تر و تمیز ارائه بده . به همین خاطر ، همیشه باید خودش رو در معرض ورود اطلاعات مختلف ، از طریق انواع حس هاش قرار بده . حالا ؛ این دوره ی خاصی که من دارم میگم اون موقعی پیش میاد که نمیدونی چی باید بنویسی ! هر کدوم از حرفاتو که بر میداری میبینی ، الان وقت گفتنش نیست انگار ! تو مثال بالا اینجوری در میاد که ، دستماله اینقدر خاکی شده و کثیف ، که دیگه حرفاتو خوب تمیز و خوشگل نمیکنه ! اصلا دلت راضی به نوشتن نمیشه که نمیشه !
     در اینجور مواقع ، آدم مورد نظر ، هی میخواد بنویسه ، و هی نمیتونه بنویسه ! من برای این شرایط یه اسم بین المللی انتخاب کردم ، با عنوان حبس الرایت (حبس + رایت (write)) !
     این همه نوشتم که دو تا مسئله رو بگم ، اولا که اونایی که مثل خودم یه همچین عادت های غیر اختیاری رو دارن رو دلگرم کنم به عادی بودن ؛ ثانیا بگم که اگه گاهی اوقات کسی نمینویسه و تو نوشتن و حرفاش وقفه میوفته خیلی چیز بدی نیست !


-----------------------------------------------------
زیر نوشته :
# این پست یه شماره 2 هم داره ، که اونم چند روز دیگه میذارم .ترسیدم خیلی بلند بشه ، کسی نخونه ! برا همین دوتاش کردم !!
## با وجود اینکه حبس الرایت شده بودم ، نوشتن این پست ، یکم حالمو خوب کرد !
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

راحتی سختی ها



یکسال است

که هنوز در کوچه و خیابانها قدم می زنم 

دوباره شیرنی ها جلوی در آمده اند

و شربت ها توی لیوان

یک عمر است

میگذرد

زندگی ام به امید تو

ای راحتی همراه سختی

ای یسر مع العسر

ای شیرینی مدام زندگی ...

نشسته ام برای آمدنی از تو

که به دیدنی باشد

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مرتضی

سر ریز



   نوشتم سر ریز ، بخاطر اینکه علاقه ای که به آقای نظری ، بواسطه ی شعرای بی نظیر و سبک خاصش دارم ، سرریز کرد .
   از اون سر ریزایی که سر سفره میارن نبود پس ؛ از اون سر ریزایی بود که کف نوشابه میکنه !!
   و دلیلشم این بود که، همین طور که بطور اتفاقی داشتم تلوزیون میدیم ، دیدم ایشونو آوردن تو خندوانه و به طرز عجیبی ازشون خواستن یه بداهه بگن .
آقای نظری هم خیلی خوب ، یه بداهه گفتن ، در حدی که واقعا یه حس افتخار عجیبی تو وجودم ایجاد شد ! (البته هنوز نمیدونم چه ربطی داشت ، ولی همینه دیگه !!)
   و بی نهایت دوست دارم ، یه روزی توی جمعی باشم که فاضل نظری ، دیشب ، تمام قد ، با سرودن یه بداهه ، ازشون دفاع کرد.
   اینجوری گفت :


من عاشقم و جناب خان نام من است
تنها سندم این دل ناڪام من است

گر وقت به تلخی گذرد، باکی نیست
شیرینی عمر، یاد احلام من است !


   یه شعر دیگه هم تو ادامه مطلب میذارم ، هر کی نبینه ، ضرر کرده !!



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

مترسک من


  نه پای رفتن دارم
        و نه دیگر توان نشستن
   نه میتوان دل کند
       و نه میتوان این هوای مسموم را تحمل

   تنها دنبال طنابی میگردم
           که ایستاده نگه دارد
                    مترسک بی جانم را
                     از ترس کلاغ ها 
__


....................................

حاشیه:
آدم ناراحت گاهی اوقات یه حرفایی میزنه،بعد پشیمون میشه ...اگه مردم بدونین کار خودم نبوده هااا !

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

پنیر پارمیجان

پنیر
یه پنیری هست به اسم پارمیجان ؛ بعضیا هم میگن پارمیسان ...
همونطور که میدونین پنیر موجود خیلی متنوعیه!
این نوعش هم یه ویژگی خاص داره که باعث شد من بتونم ازش سوء استفاده کنم.اونم اینه که کامل شدن فرآیند تولید این پنیر یک سال طول میکشه.خیلیه هااااا ... یک ساااال...
ولی در هر صورت،من فقط خواستم بگم که ، دقیقا یک ساله که تو وبلاگ پست نذاشتم و دلیلش هم این بوده که این تو فرآیند معمولی یه وبلاگ با کیفیته(!) و کاملا عادی . کاملا طبق برنامه بوده و خیلی هم حساب شده!
همین دیگه،میگن دیوار حاشا بلنده!



پی نوشت:
1)والا منم از این پنیرا نخوردم،نمیدونم چیه!
2)آتیش بگیره این تلگرام و واتساپو ... که ده برابر یه وبلاگ وقت میگیره،بازدهیشم مث همین وبلاگ ضعیف(!).خوب بگو مگه سرت درد میکنه؟برو همون وبلاگتو مدیریت کن دیگه!!
3)در کل اگه این پست خیلی بیمزه بود ؛ اصلا مهم نیست!!
کیه که بیاد نظر بده ؟؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

بهار فاصله ها

 ان شا الله سال خوبی داشته باشید ، همگی.
این هم هدیه من به شما برای سال آینده...

***


رسیده باز بهار از میان فاصله ها

                 بهار فاصله ها

                       و قاصدک خبر از سال پیش رو آورد

                                                            که باز تکرار است

شروع زیبایش

                            در ابتدا گل و بستان

                                                    و شاپرک هایش

                                                                  تمام تکرار است

و تنگ ماهی هفت سین و سبزه بی جان

                                                      و عیدی پدر و مادر و برادر جان

           و اذیت باران

                          و حرمت مهمان

                                            و غربت قرآن در شروع سفره ی عید

                                                                                      تمام تکرار است

و قاصدک میگفت

                    تمام سال جدید

                                      وَ رفت و آمدنش

                                                         شروع تکراری،

                                                                               ترینِ فاصله هاست

و خسته بود

              همین

همین که با چشمش

                               هزار فاصله را او

                                                  مکرراً دیده

همین که مشدی ما

                        ز داستان پاک ها

                                            ز باغهای رها

                                                         چه سیب ها چیده

  همین که مادر او

                       قداست پسرش را سراب میدیده

                                        و قاصدک میگفت

                                                             هزار مشدی و مادر

                                                                                     به خوابها دیده

و قاصدک میگفت

                    که خسته است از این

                                                  داستان تکراری

                             از این

                                     غروب و غروب و غروب

                                                                      بیداری

هزار سال میگفت و میشنیدم از او

                                                 زین جهان تکراری

                                                                      این سراب بیداری

او به گوش من میخواند

                                از جوانی عمرش

                                                      از همین که حسرت پاییز در دلش دارد

از بهار سبزی که

                    در کنار پاییزی

                                     رنگ لاله ها،قرمز

                                                             سبزی اش نمایان بود

از شروع سرو تهی از حقیقت

                                        از سرخی

                                                   از بهار سبزی که

                                                                          چشم قاصدک جایِ

                                                                                                    صد خزان مشاهده کرد

از دلی که تنگ بهاریست

                                 واقعی

                                          و خزان

از شروع زیباتر

                  از امید نورانی

                                   از هوا نمایان تر

و قاصدک تنها

                  رو به سوی مشرق بود

او بسوی مطلع امّید

                           بهارمان میگفت

من برای آمدنت

                 صبر میکنم آخر

                            شنیده ام که میایی

                                                            بهار حادثه ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

التماس دعا

فردا دارم میرم مسابقات کشوری شعر

البته امروز میشه دیگه،بعد دوازدهِ !!

خلاصه دعا کنین که یه رتبه خوب بیارم

یا علی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

راه راه

 ساده زندگی نکنیم
 از وقتی فاصله ها زیاد شد
         همه برای رسیدن
                  به خواسته هاشان
                            بزرگراه ها را بنا کردند
 و همان روز ها بود که
         تمام دنیا راه راه شد
 دنیای راه راه
 دنیای راه راه ها
            جای ساده بودن نیست ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی