ویترین

یک عمر رقصیدم به هر سازی که دنیا زد / / در مصرع پایانی آواز... خوهم مرد

بدون امضا

در توضیح این موضوع بگم که واقعا دیگه کی حال داره بیاد پای سیتم بشینه یا مرورگرشو باز کنه تا یه چیزی بخونه و اینا؟ ولی تلگرامو حتی بعد از فیلتر کردنش همه دارن و بنظرم برای این جور کارا خیلی کارایی هم داره. فعلا راحت‌ترم که حرف دیگه‌ای اگه هست رو اونجا بزنم، باز تا ببینیم بعدا به وبلاگ برمیگردیم یا نه...
فقط میمونه یه بخش وبلاگ که روزمرگی‌هام باشه؛ اونا رو همون سر جاش مینویسم. از اولشم جاگانه نوشتم که قایمشون کرده باشم. ولی اگه چیزی بود که خودمم دوستش داشتم توی تلگرام هم کپیش می‌کنم. بقیشم که باشه همینجا پیش خودم و آدمای پیگیرتر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

باید بیشتر بنویسم...

مطمئنم باید بیشتر بنویسم!
نه فقط اینجا... همه جا... حالا هم دارم دنبال بهونه می‌گردم واسه نوشتن!
قدیما عقیده داشتم که آدم تا حرفی نداشته باشه نمی‌تونه بنویسه. ولی فقط همین؟ یه وقتایی بود می‌رفتم انجمن و اینور و اونور... اون موقع‌ها بیشتر می‌نوشتم. همون وقتا فهمیدم که آدم وقتی می‌خواد بنویسه باید حس و حال نوشتن هم داشته باشه. تازه بیشتر از این، فهمیدم که حتی آدم اگه حرفی هم نداشته باشه، وقتی حسش باشه شروع می‌کنه به نوشتن. یعنی می‌نویسه... چرت و پرت... ولی می‌نویسه. ولی اینی که فهمیدم رو خیلی نتونستم تو ذهنم نگه دارم. یادم رفت. میومد و می‌رفت...

حالا الان یه چیز دیگه به زندگیم اضافه شده! این‌که باید بنویسم! نیاز دارم بنویسم! هر از چند گاهی کاغذ برمیدارم و شروع می‌کنم به نوشتن، باز می‌ذارمش کنار. می‌ذارمش کنار در صورتی که واقعا دلم می‌خواد بنویسم. یه چیزی از توی مغزم، -یا شاید یه جای دیگه، ولی همون توها...- می‌خواد بیشتر بنویسم. نمی‌دونم چرا، ولی نمی‌تونم. نتونستم! ولی حالا می‌خوام. حالا خودم هم می‌خوام بنویسم. مطمئنم هیچ‌وقت تبدیل به کسی نمی‌شم که وقتی حرفی نداره، بازم به نوشتن ادامه بده! ولی حالا یه عالمه حرف دارم؛ که حتی خیلی‌هاشون هم گم و گور شده لای چرک و چروکای ذهنم و می‌خوام بنویسمشون.

دارم به این فکر می‌کنم دوباره برم دنبال یه انجمن شعری... چیزی... دنبال یه عالمه آدم باحال میگردم که باعث شن من بنویسم. گوش بدم به نوشتناشون و خودم هم بنویسم. دنبال حس و حال نوشتن می‌گردم. ایشالا درسم که تموم شد، اینقد می‌نویسم که دیگه تموم شم! ولی واقعا ننوشتنو دیگه نمی‌تونم!

در جریان باشین 😅


🤔🤔 واقعا چی شد که به این نتیجه رسیدم از اسم خودم این‌جا استفاده کنم!؟🤔

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

هنوزم از تعریف شنیدن بدم میاد!

امروز یه جلسه شعر بود، با اینکه وسط امتحانام بود به دلایلی مثل به‌هم زدن یکنواختی و یه استراحت ذهنی و چیزایی مث این، بعلاوه‌ی علاقه‌ی زیاد پاشدم رفتم. دو تا شاعر مطرح هم اومده بودن و در کل جلسه‌ی خوبی بود. نوبت من که شد بخونم، با وجود اینکه نمیدونستم باید شعر بیاریم یه چیزی لای همون نوشته‌هام پیدا کردم شروع کردم به خوندن. یکی از اون شاعرا یهو پرسید چند ساله مینویسی، گفتم حدود پنج شیش سال.(حالا کار ندارم بعضیا دروغکی میگفتن کمتر که نقدی که ازشون میشه جدی‌تر نباشه و به خودشون ظلم می‌کردن و خودشونو عقب نگه میداشتن! من حقیقتو گفتم دیگه... اگه ضعیفم باید باهاش کنار بیام...) دستش درد نکنه در حد یه جمله یواش گفت میخواستم نکات مثبتشو بگم، ولی چون گفتی پنج شیش سال دیگه نمیگم! و نگفت هییییچیییی😂😂 دو سه تا نقد اساسی کرد. اول خوشم اومد، بعد اومدم بیرون با خودم گفتم ینی یه نکته مثبتم نداشتم؟ بعد باز دیدم که من همونی‌ام که از تعریف شنیدن بدم میاد! ینی باز خوشحال شدم و با خودم گفتم واقعا دمت گرم آقای طریقی! یه جا بهم گفت یه مشکلت اینه که خودت تو شعرت نیستی... مثلا این شعرو من شاید از یه پیرمرد نود ساله میپسندیدم خیلی زیاد یا مثلا یه خانوم سی،چهل ساله. اون لحظه که خیلی نتونستم بهش فکر کنم که این یعنی چی، فقط مخالف بودم، چون اون شعر کاملا خودم بودم... ولی بعدا دیدم اینی که گفت خودش بهترین تعریف بود، در کنار نقدای دیگه‌ای که کرد و من سراپا گوش دادم و دوستشون داشتم. تعریف بود چون گفت این حرفای یه مرد مسنه، یه خانوم پخته‌است. و وقتی به یکی میگن این حرفت حرف فلان آدمی میتونه باشه، خوب خوشحال‌کننده است دیگه؟ حس کردم یکم جلو افتادم و همونیه که میخوام... این همونیه که دوست دارم باشم! چی از این بهتر؟ بهتر از این که میخوای توی نوشتن و فکر کردن چی باشی، و بتونی همون باشی. این امتحانام تموم بشه بقیه نقدایی که امروز شنیدمو میذارم جلوم، یکی یکیشونو درشت مینویسم و یه تابستون وقت دارم درستشون کنم. امروز کلی نقد شنیدم و یکی از بهترین روزام تا حالا از شعر به‌حساب میاد. از اولین روزایی که خوب و اساسی نقد شدم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

تکمیل می‌شود

جهت خالی نبودن عریضه و این صحبت‌ها، این شعره که داستانش یه چنتا پست پایین‌تره رو دارم مینویسما! فکر کنم ادامه داشته باشه ولی تا همینجاشو میذارم که یوقتی مردم لال از دنیا نرم! :))

نرم نرمک آدمی
در درون من به خواب میرود
نور تا که میرسد ز روزنی
تا کمر به منجلاب میرود
چشم‌ها طمعه‌ی تعفن‌اند
روی گونه‌ها سراب میرود
***
کودکی
دور دست خواهرش حباب می‌کشد
بی هوا
روز‌ها
قد سایه اش بلند میشود
در زمین، دم غروب
در هوای سرد کوچه‌ها
عذاب می‌کشد
فکر کن ...
کودکی که
با دو دست خالی‌اش
ماه از آب می‌کشد!
***



مبعث حضرت رسول(ص) هم مبارک باشه :hibiscus:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

آمارتو بپا !

     امروز صبح از سر جلسه امتحان داشتیم با دوستم برمیگشتیم خونه. میگفت تو خیلی نامردی! خیلی میخونی ولی دروغ میگی الکی که من نخوندم و اینا! ( و البته حرف چرت میزد! واقعا خیلی درس نخونم!) من هر بار از یه راهی سعی میکنم بهشون بگم دارن اشتباه میکنن! امروز همون رو موتور بودیم بهش گفتم:« ببین من آخرین باری که دروغ گفتم یادم نیست. واقعا خیلی ساله که دروغ نگفتم و واقعا حاضر نیستم بخاطر همچین مسئله‌ی الکی ای آمار خودمو خراب کنم!» این جمله آخرو خوب حفظ کنین کارش دارم...

     خلاصه اومدم یه دو ساعتی خونه کارامو کردم باز راه افتادم برم دانشگاه؛ کلاس داشتم. با موتور بودم. دیرم راه افتاده بودم. همینجوری داشتم برا خودم میرفتم که تو یه کوچه دیدم پلیس ایستاده و جلومو گرفت. جوری ایستاده بودن که قشنگ تو کمین باشن. _حالا کار نداریم که این کار که مثل کفتاری که به شکار نگاه میکنه به مردم نگاه میکنن به بهانه‌ی اجرای قانون، قاونو مداریه یا قانون گریزی! و اینکه واقعا توی کوچه پس کوچه وایستن موتور بگیرن و ببرن پارکینگ و پول پارکینگ در مقابل اینکه سر چهارراه ها بایستن و ترافیکو باز کنن و جلوی پارک دوبل و اینا رو بگیرن کدومش بهتره؟؟ چمیدونم والا!! ولش کن _ خلاصه من با اینکه کاسکت هم داشتم به حرف نکرد بی انصاف و موتورو برد پارکینگ، البته از رفتار بی ادبانه و بدون احترامشون هم میگذرم و نمیگم! انگار قاتل گرفتن!! حالا اینو تو ذهنتون نگه دارین قصه رو تموم کنم، اینم تو نتیجه گیری یکم مبسط داره...

     بعد اینکه موتورو گرفتن رفتم سر خیابون با تاکسی برم سریعتر به کلاسم برسم. تو راه زنگ زدم به بابام که آقا موتورو گرفتن و دیگه زنگ برن پیگیر باش درش بیاریم و اینا. تقریبا رسیده بودم دانشگاه که زنگ زد که تو چرا موتورو دادی و از این حرفای پدرانه که اصلا گوش هم نمیدن چی میخوای جواب بدی! همینجوری فقط میندازن همه چیو تقصیر تو! خلاصه سرتونو درد نیارم! یکم عصبیم کرد و نتیجتا کیف پولمم تو تاکسی جا گذاشتم!!

     ینی تو یه روز اینهمه امتحان نداده بودم تا حالا ! (گیف آقای رائفی پور با زیر نویس بسه دیگه خدایاااا)

     به شدت اوضاع به هم ریخته بود و هست هنوزم البته! ولی کار نداریم... دوستم داشت میگفت که آره یه خیری توش بوده و حالا امتحا الهیه و از این صحبتا. منم دیگه گذشته بود از این قضایا ناراحت نبودم همچین که مثلا زانوی غم بغل کرده باشم و اینا. دیدم خوب راست میگه دیگه، حالا خیلی چیزی هم نشده، درست میشه، مسئله‌ای نیست. ولی یهو یه چیزی یادم اومد آب سردی بود تو روحم خنده

     اون پلیسه که میخواست موتورو بگیره من رفتم پیشش بهش گفتم من گواهینامه دارم تو ماشینه ولی ! در اصل یه دستی زدم، من گواهینامه موتور ندارم ولی ماشین دارم و تو ماشینه دیگه. فک کنم فهمید میخوام هم دروغ بگم هم نگم! گفت گواهینامه موتور داری؟ پا ندادم اول، گفتم به خدا گواهینامه دارم، تو ماشینه! دوباره پرسید گواهینامه موتور داری؟ یکی اومد یچیزی بهش گفت، باز تموم شد گفت گواهینامه موتو داری؟ گفتم آره! گفت استعلام میکنما! گفتم استعلام کن، دارم! و دروغ گفتم!!

     اون جله اولیه بود گفتم یادتون بمونه... آمارمو خراب نمیکنم... خراب کردم! امتحان اصلیه این بود قاطی این همه امتحان! و منم تجدید آوردم شدید!! پس گردنی خورم محکم! خدا گفت تو بخاطر این چیزای کوچیک دروغ نمیگی؟ اتفاقا بخاطر یه چیز به همین اندازه کوچیک، یا حتی کوچیکتر هم دروغ میگی! میگی نه ثابت کن! که نتونستم ثابت کنم !! اینجاشو دیر دیدم، اینجاشو خراب کردم! موتوره بالاخره در میاد از تو پارکینگ، کیفه بالاخره پیدا میشه با کم و کاست، اگه هم نشد خلاصه مدارکم برمیگرده یجوری! ولی من آمارمو خراب کردم.اون دیگه بر نمیگرده. جای پس گردنی‌ای که خوردم هم فعلا خوب نمیشه.


     * اینو هم آینده نگار زدم هم نگاه! اولا که بعدا برگردم بخونم یادم نره که همیشه حواسمو جم کنم که دیگه اینجوری خراب نکنم! دوم اینکه واقعا حواس هممون باشه به کوچیکترین حرفا و کارامون! ینی اون لحظه که به دوستم میگفتم بخاطر این چیزا دروغ نمیگم اصلا فکر نمیکردم پنج ساعت بعدش بخوام بشینم همون حرفامو پست کنم!! ما آدما خیلی چیزا رو خوب میتونیم بگیم ولی عملکردن بهشون نه! و اینکه کی میخوایم اینایی که میگیمو خودمون عملی کنیم الله‌اعلم! خلاصه که حواسمون باشه دیگه ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

مینویسم تا بمونه

اوضاع خیلی جالبی بر زندگیم حاکمه در حال حاضر! اولا اینکه یه دوستی داشتم خیلی قدیمی، خیلی ... یهو اومده پیام داده که بیام تمومش کنیم دوستیمونو و همدیگه رو اذیت نکنیم! فلان و اینا... و واقعا یه هفته است تو شوکم! تو فیلما دیده بودم اونم مثلا روابط دو جنس مخالف که بیا همو عذاب ندیم و تمومش کنیم! ولی فکر نمیکردم دوست خودم که خوب مثه خودم پسرم هست همچین حرفی بهم بزنه یه روز! البته که من مقصرم.مقصر به تحویل نگرفتن و بی حال بودن و بی معرفتی! ولی اینجوری خوب... نمیدونم والا، فقط شوکه ام!

دوما اینکه هزار و یک جور کار فشرده دارم در حدی که به معنای واقعی وقت کم میارم! درس و امتحان یه طرف، اون یه طرف، اون یکی یه طرف و باز اون یه طرف دیگه ! یکیشو بخوام بگم(همون آخریه) اینه که داریم یه نشریه مستقل میزنیم توی دانشگاه، تو زمینه ی ادبی! واقعا عشقه یعنی! پر از شور و اشتیاق و علاقه ام اصلا! کاش زمان هی می ایستاد که من ازش عقب نمونم، کاش می ایستاد با هم میرفتیم جلو! نمیشه ولی! اینا رو هم نوشتم که بمونه! چند وقت دیگه برگردم ببینم اول خیلی چیزا چجوری بوده! شاید دوباره خواستم احساساتمو زنده کنم، همون احساساتی که فراموششون کردم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

برق میزنه، مشکی مشکی

      دو سه روز قبل عید بود داشتیم با یکی از رفقا دور میزدیم تو خیابون. هوا هم سوز بدی داشت! برای همین پنجره ها رو م بالا کشیده بودیم. نمیدونم چی شد یهو انداختم تو کمربندی و همینجوری داشتیم دور میزدیم شهرو ... که رسیدیم به یکی از میدونای گوشه ی شهر !
     تو حاشیه میدون دیدیم یه بچه ای نشسته، سرشم تو یقه لباسش بود و فقط موهاش معلوم بود، یه کیسه هم جلوش بود. دلم نیومد ولش کنم همینجوری، یه بچه هشت، نه ساله تو این هوا، اینجا ... رفتیم جلوش ایستادیم و یکم پنجرخ رو کشیدم پایین گفتم بیا برسونیمت جایی میخوای بری، تو این هوا چرا اینجا نشستی؟ گفت: نه جایی نمیخوام برم! باید تا صبح حداقل پنجاه تومن کار کنم.باید برا عیدم لباس بخرم. الان نمیشه برم خونمون!
     دلم لرزید، خیلی ناراحت شدم! گفتم خوب اینجا که کسی نیست بیاد کفشاشو بده واکس بزنی، آدم پیاده توی شهره نه لب جاده! بیا بریم لااقل تا یه جایی برسونمت که بتونی کار کنی، گرم تر هم باشه. باز گفت: نه، نمیشه. همه جا رو بچه های دیگه قرق کردن. برم اونجاها کار کنم اولا که نمیذارن و میان اذیت میکنن، دوما که هر چی کار کردم به زور ازم میگیرن!
     خیلی شرایط عجیبی بود! حتی سوز سرمایی که از پنجره میمد تو ماشین هم قابل تحمل نبود! من و رفیقم خیلی پول همراهمون نبود، یه مقدار کمی داشتیم که همون موقع دادیم بهش... ولی باز دلمون راضی نشد، برگشتیم رفیقم رفت از عابر بانک پول گرفت برد بهش داد. همه زورمون هم پنجاه تومن نشد ولی خوب خیلی نزدیکش کردیم. یکی از جاهایی که تو زندگیم واقعا دوس داشتم قارون باشم همینجا بود! کلی اون شب حالمون گرفته شد و نمیدونم اصن موقعی که دوستمو رسوندم خونشون خدافظی کردیم یا نه! تا خونه خیره بوده به خیابون  و همینجور مبهوت .
     خلاصه که بگذریم... از فردای همون روز شروع کردم یه شعر بنویسم درباره اون شب و اون پسر...نه تنها نتونستم تمومش کنم، بلکه حتی نتونستم هم به نوشتن چیز دیگه ای فکر کنم.این شد که اینجا تا این لحظه شیش ماه تعطیله، همچنین مخ من ! من که هر جور شده مینویسمش، ولی این قصه از اون قصه هاست که سر دراز داره. امیدوارم یه روزی بیاد که هیچکس همچین بچه های نازنینی رو نبینه تو این شرایط! روزی کفش همه ی بچه ها از تمیزی و نو بودن برق بزنه !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

کاری کلمه 3

پیرزن
زیر لب آه و ناله می‌کرد
بلند مبیگفت الهی شکر

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

نفس

قائدتا وقتی یکی شیش هفت ماه نیاد تو وبلاگش پست بذاره آدم باید نگران بشه ! ینی من میشم، ولی شما نشین! من اگه خواستم بمیرم قبلش وصیت میکنم یکی بیاد اینجا پستشو بذاره ...
خنده

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
مرتضی

یک دنده

     توی عمرم اینقدری که جلسه رفتم و درباره ی مسائل مختلف توی جلسات مختلف نظر دادم با دوستان و اینا ؛ تو خونه و فامیل نظر ندادم ! (با اغراق !!)یکی از جالب ترین جلسات زندگیم رو هم دو سه روز پیش نشسته بودم تحت عنوان هم اندیشی نشریات دانشگاه.شرایط خیلی غریبی بود ... از اول دبیرستان کار نشریه کردم تک و پار ولی تو جمعی بودم که بعضیاشون واقعا تو همین دانشگاه شروع کرده بودن به کار و فکر میکردن چون مثلا یه نفر ترم دومه به جلسه ها دعوت میشه حتما نا بلده و تازه وارد !!

     خلاصه ... هر کسی یه نقدایی داشت که عادی هم هست.ولی مساله اینه که بنظر من این وسط نقد هایی میشد که روا نبود و گاهی اوقات بخاظر اینکه بعضیا بخوان از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنن تقصیرا رو مینداختن گردن چاپ و مدیران دانشگاه و ... . حالا حساب کنین من باید چیکار میکردم ؟ خودتونو بذارید جای کسی که بعنوان یک عضو از یک جامعه ای ببینه که حرکت جمعیشون اشتباست و باهاش موافق نیست و دوست داره معتدل تر و منطقی تر پیش برن.

      من میدونستم اگه حرفی مخالف بقیه بزنم چه عاقبتی در انتظارمه ولی از طرفی هم نمیتونستم بعضی حرف ها رو تحمل کنم چون خیلی اشتباه فکر میکردن .نمیخواستم اینقدر رو اشتباهاتشون پافشاری کنن و همدیگه رو هم تشویق کنن که آره ما داریم درست میگیم و ... . اینقدر هم تو اینجور جمع ها نشستم که میدونستم داره چه اتفاقایی میوفته دقیقا.

     تصمیم من این شد که پای عواقبش بایستم و با وجود اینکه شاید اشتباه هم بنظر بیاد حرفم رو بزنم. خلاصه اجازه گرفتم و شروع کردم به صحبت کردن. از سیر تا پیاز خیلی دوستانه و یواش یواش گفتم و هر دو جمله یه بار میگفتم من خودمو جزئی از شما میدونم دوستان. دارم خودم رو ... خودمون رو نقد میکنم . ولی چیزی که نهایتا پیش اومد این بود که اواخر صحبتای من سر و صدا ها بلند شد ! بالای 80 درصد از اعضا مخالف بودن(میدونستم البته) !! و همه توی صحبتاشون بعد از من حد اقل یک بار اسم منو میاوردن و شروع میکردن به جواب دادن به من که تو فلان گفتی و فلان کردی و ... .

     من یک دنده بازی در آوردم ولی میدونستم که کارم درسته.از قبل جلسه هم تصمیم داشتم مخالفتم رو با بعضی حرفای جمع اعلام کنم.توی اون جلسه دیگه حرفی نزدم و فقط به بقیه دوستایی که رو به من با پرخاش صحبت میکردن یه لبخند میزدم و فقط نگاهشون میکردم که واقعا الان چه چیزایی داره تو ذهنشون میگذره؟واقعا چرا دارن اینجوری پرخاش میکنن !؟ با خودم میگفتم اگه این جمعیه که تقاضا داره که همه باید نقد پذیر باشن پس چرا خودشون اینجوری نیستن ؟ و هزار تا سوال دیگه که یه لحظه هم داد و بیداد های دوستان نذاشت حواسم ازشون پرت بشه .

     خلاصه که من یه دندگی کردم و خیلی هم راضی ام.کار خیلی سختیه که بدونی همه مخالف حرفتن ولی اون رو بگی فقط بخاطر اینکه فکر میکنی کار درستیه. الان خیلی خوشحالم از این که تونستم به خودم ثابت کنم اگه بخوام میتونم توی همچین شرایط سختی کاری که فکر میکنم درسته رو انجام بدم و امیدوارم که تو این مورد اشتباه نکرده باشم.و اومدم بگم که اگه مطمئنید کارتون درست تره یک دنده باشید! اگه میخواید درست تر بشید هم انتقاد پذیر ! و به هبچ چیز هم توجه نکنید جز هدفتون !


*اگه میخواستم پست موقت داشته باشم این میشد پست موقت ! ولی از این سوسول بازیا ندارم فعلا تا اطلاع ثانوی !
*بازم طولانیه ، دیگه کمتر از این نشد!


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

مغرور

          امروز اینجا هم یه نم بارونی اومد.از قضا اطراف خونمون دارن پی میکنن و ساختمون میسازن و از این حرفا . تا دیدم بارون گرفت یاد اون مهندسا و کارگرا افتادم که الان حتما دارن با خودشون میگن: بیا ! ینی شیش ماه ، شیش ماه اینجا بارون نمیادا ! حالا ما دو روزه کارو شروع کردیم بارون گرفت !! اصن اگه ما کار نمیکردیم بارون نمیومد که ! فقط بخاطر اینکه ما نتونیم کار کنیم بارون گرفته ! اینم از شانس ما و ...

          البته نمیدونما ... شاید اینجوری هم نگفته باشن ولی خیلیامون تو خیلی قسمتای زندگی این مدلی حرف میزنیم. خیلی هم بعید نیست که اینا هم همچین حرفایی زده باشن.

          ولی یدفعه دیدم حرفای بیخودی داره میزنه و به اون کارگر درونم گفتم: ول کن بابا ! واقعا تو چی فکر میکنی با خودت که همچین چرت و پرتایی بلغور میکنی ؟! ینی این دستگاه خلقت ، این همه گل و گیاه و زمین تشنه و ابر بارور و آفتاب و مهتاب همه و همه منتظرن ببینن تو کی کار میکنی و برنامشونو با تو تنظیم میکنن؟! ینی تو واقعا خودتو اینقدر جدی گرفتی جناب آدم ؟؟ بابا ، باور کن اصن عددی نیستی تو این محاسبات !
          هیچی دیگه ، اینا که تموم شد دیگه تو ذهنم حرف نزدم ، اون کارگر و مهندسه هم هیچی نگفتن .

         ولی چند دیقه بعدش نشستم فکر کردم که من هم خیلی اوقات اینجوری ام ! یه روز که با لباس خنک میرم بیرون و باد میشه میخوام زمین و زمانو به هم بدوزم که این همش بخاطر منه. یه روز که درس نمیخونم و استاد امتحان میگیره فک میکنم استاد میخواد منو اذیت کنه و ... . و حالا فهمیدم که نه بابا ! من اصن کلا عددی نیستم که ! اینهمه که خودمو جدی میگرفتم چیز مهمی نیستم اصلا !

         یه جایی خونده بودم که آدم ها برای دیگران قاضی های بهتری ان ولی معمولا خودشون رو میبخشن تا قضاوت کنن(حلا مضمونش همین بود در کل ... ). این شد که این قضاوت من و توپیدنم، به کسی که فکر میکردم ممکنه یه حرفی بزنه ، باعث شد یکم خودمو بهتر قضاوت کنم و یکم خودمو نصیحت کنم!

         همین _

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

شاه بیت



روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای :
باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی !

تا از غمِ زمانه بیابی فراغ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانه‌ای شوی

یا این‌که از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانه‌ای شوی

یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی

اما ز سوزِ سینه دعا می‌کنم تو را
چون من مباد آن‌که درِ خانه‌ای شوی !

چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته
روزی قرینِ آهِ غریبانه‌ای شوی

چون من مباد آن‌که به دستانِ خسته‌ای
در موی دخترانِ کسی شانه‌ای شوی
::
روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای :
«باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی»


                                                                                                    #حسین جنتی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

کاسه داغتر از آش

دایه مهــربان تر از مادر هستم
                   برای گهواره های خالی

همسایه مان
           از درخت سیب باغ زرد آلویش
                             لواشک میچیند

دیگر کسی
       برای طراوت
                    دست به جیب نمیشود

دلم میسوزد برای کاسه های داغ تر از آش
                     در آتش دیگری گُر میگیرند
                          و برای سرمای دیگری
                                                     یخ میزنند

شاید این سایه ای که هر روز کوتاه تر میشود
                             متعلق به آخرین بازمانده نسل خیاطهایی باشد
                                                     که پارچه نخ کش نمی دوزند

  تا بلیط بد نامی به دستش نداده اید
                سری به کمد بی لباسیتان هم بزنید

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

وقتی نمیاد، باید بیاد

     الان مثلا چند روز دیگه است و اینم شماره 2ی اون .
     و اما بعد ...
     کلی زمان گذشت و من داشتم خیلی عادی پست میذاشتم و مینوشتم ولی یهو امروز به خودم اومدم و دیدم که نه ... ! مثل اینکه خیلی وقته چیزی ننوشتم. همین شد که کلی فکر کردم چیکار کنم با این حال که یادم اومد این پسته رو ننوشتم احتمالا ! و وقتی چک کردم و دیدم که ننوشتم خیلی خوشحال شدم !!! چون بالاخره یه دلیلی پیدا شد برا نوشتن !
     مسئله اینجاست که با وجود اینکه گاهی اوقات آدم نوشتش نمیاد ؛ ولی نباید دست رو دست گذاشت که! هر جور شده باید یه چیزی نوشت و یه بهونه ای پیدا کرد برا نوشتن و راه انداختن مچ دست. قرار نیست تسلیم هی چیزی بشیم و تا یکم هوا بد شد از خونه بیرون نرییم که . تلاش کردن یکی از نکات کلیدی نوشتنه . هر نوع نوشتنی در کل. همه تو فیلم و کارتونا دیدیم دیگه ، مثلا یکی میخواد یه داستان بنویسه ، نامه بنویسه یا هر چی یه کوه از کاغذی مچاله شده پشت سرش تو سطل آشغال ریخته .
     خلاصه که وقتی نمیاد باید بیاد! البته منظورم تلاش درست و حساب شده است . مثلا هیچ وقت نباید رفت سر کاغذای شعری که از قدیما داری بعد بگی امروز میخوام اینو کامل کنم ! تازه هی تلاشم بکنی ... اون خراب میشه. ولی میگم نوشتن برای دست مثه هواست برای ریه.یه مدت نباشه دیگه به بعد بود و نبودش یکی میشه .
     اینا همه رو گفتم برا خودم که هیچ وقت نا امید نشم از نوشتن. و الا اصلا سواد ندارم که بخوام دارو تجویز کنم و این حرفا .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

آیا من هم نیز ؟؟

     ماجرا اینه که از اونجایی که من توی شهر خودمون دانشگاه هم قبول شدم ، معلم ادبیات دوران دبیرستانمون درس ادبیات فارسی دانشگاه رو هم ارائه دادن . از طرفی توی کلاس درباره امتحان بحث شد و یه سری صحبت که نهایتش این شد که ته برگه امتحان یه سوالی هست که یه حالتی داره بین اینکه یه چیزی از خودتون بنویسین و نقد و شعر و این حرفا ...

     من بیچاره هم کلی فکر کردم که مثلا اگه این سواله بیاد من چی بنویسم ! که یه دفعه گذشته اومد جلو چشام . یه لحظه حس کردم اگه گاهی اوقات شعر و اینا مینویسم و علاقه مند شدم به نوشتن، خیلی این استادمون توش دخیل بودن.تا اون موقع به چشمم نیومده بود ولی هر چی گشتم تو خاطره هام دیدم با اینکه خیلی باهاشون گرم و گیر نبودم ، ولی انگار بیشتر از همه ی شرایط و مسایل دیگه تاثیر گذار تو بودن. خلاصه این شد که بعد از کلی فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم که یه شعر کنایه آمیز و محبت آمیز بنویسم تهش و خلاصه برای یه بار هم که شده توی عمرم حرف دلمو به یه نفر بزنم.

     آقا نشستم تو طول ترم یه غزل آماده کنم که فقط سه بیتش آماده شد ! سر امتحان هی با خودم گفتم خوب ، بنویسم !!؟؟ ننویسم ؟؟!! این چیه عاخه ؟! ولی خوب ... از اونجایی که با وجود نصفه و نیمه بودنش کلی برنامه چیندم روش تو کل ترم ،دلو زدم به دریا و همون سه تا رو نوشتم تو سوال آخر . ولی حیفم اومد که نصفه بذارمش ، برا همین نشستم شعره رو تکمیل کنم ! - فک کنید همه نشستن سر امتحان دارن سوالا رو جواب میدن و تست میزنن ، من نشستم دارم شعر میگم ! - خلاصه شروع کردم به فشار آوردن به مغزمو و فکر کردن . نتیجش رو این پایین براتون تایپ میکنم :

     البته مصراع آخرشو بعد از اینکه برگه رو تحویل دادم توی راهرو به ذهنم رسید ! و در نتیجه یه شعر کااملا نصفه و نیمه تحویل دادم.



کسی گره زده شعر مرا به دستانت

دخیل بسته مرا یک نفر به دامانت

قرار بوده کسی مثل من بیاموزد

اصول شاعری از راه راه مژگانت

به رقص آمده الفاظ ذهنم از روزی

که وزن شعر زدی روی میز از جانت

خلاف عادت من بوده حمد آدم ها

ولی به جبر شدم جزء وام دارانت

بخوان به گوش کسی که معلمم بوده

که هر چه میگذرد بیشتر به قربانت



*** و اما سوال اینه که آیا شما هم مثه دوستام فکر میکنین من چاپلوس و آش مالم یا نه !؟ چرا ؟ با ذکر دلیل توضیح دهید .


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی