ویترین

یک عمر رقصیدم به هر سازی که دنیا زد / / در مصرع پایانی آواز... خوهم مرد

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

کوتاه




در اینستاگرام با نمایه w.i.t.r.i.n حضور دارم.
و منتظر هم هستم !

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مرتضی

نگاه

چند سالی بود که درگیری ذهنی پیدا کرده بودم ، حول یه همچین شکل بیان مسئله ای.تو ذهنم بود یه دفتر بردارم و این نوشته های این شکلیمو توش بنویسم . شاید تونستم بعدا به چند نفر هم بدم که بخوننش .
کلیت قضیه این بود که ، خاطراتی رو که برام اتفاق می افتاد و من از توی اونها ، مسائلی رو کشف میکردم رو به زبان ساده بنویسم.مهم ترین مسئله توی انجام چنین برداشت هایی از زندگی فردی ، تمرکز و توجه همیشگی بود .
از اونجایی که قرار بود ، خیلی خاطره هام با برداشت هامو بنویسم ، و همه اینها در کنار هم یه چیز مشترک داشت - که اون نقطه مشترک ، نوع نگاه یکسان ، جهت کشف حقایق بود - میخواستم اسم این دفتر و مجموعه رو بذارم نگاه .
خلاصه که زمان گذشت و زندگی چرخید و دفتر تبدیل شد به کیبورد و مانیتور. ولی نگاه همون نگاهه .
یه موضوع جدید که به وبلاگم اضافه میشه و به امید خدا ادامه داره .


ممکنه هر کسی ، توی روز ، چنتا اتفاق براش بیوفته که با طرز نگاهی که اون آدم داره و با برداشتی که ازش میکنه ، برای بقیه خوندنی و جالب باشه.
تو نظرات همین پست ، میتونم میزبان نگاه خاطراتتون باشم.
خیلی هم دوست دارم منتشرشون بکنم ! البته با اجازه خودتون !!!
۰ نظر
مرتضی

ایمان الویه ای


        پریروز مامانم برای شام سالاد الویه درست کرده بود. ولی بسوزه پدر عادت زشت . مثل همیشه وقتی با دوستام میرم بیرون ، تا خودمونو سیر نکنیم ، بر نمیگردیم. اون شب هم بر طبق عادت ، رفتیم ساندویچو زدیم به بدن و برگشتیم خونه . معمولا من همیشه برای خوردن جا دارم ، ولی اون شب با کمال تعجب حتی ذره ای جا نداشتم و بر خلاف میل باطنی از خوردن شام با خانواده محروم شدم ! از طرفی  هوس الویه هم کرده بودم . خلاصه که با کلی فکر کردن و محاسبات به این نتیجه رسیدم که ، یکمش میمونه و در نتیجه با خیال راحت رفتم خوابیدم ، به امید فردایی که بشینم ته الویه رو هم بیارم بالا !
        فردا که شد ، بعنوان میان وعده رفتم سر یخچال که یه چند تا لقمه الویه بخورم ، باز بذارم سر جاش . در یخچالو باز کردم . پر وسیله بود ، از غذاهای مونده ی یه هفته گذشته بگیر تا شیشه مربا و کشک و اینا . از همون بالا شروع کردم ، یکی یکی ظرفا رو چک کردم ببینم الویه کجاست.طبقه اول ، نبود .طبقه دوم ، نیست . طبقه سوم ، پس کو؟؟طبقه چهارم ، وااای ؟!ینی تمومش کردن؟ و طبقه ی آخر، خوب ، اینم که جا میوه ایه !!
اصلا غم همه وجودمو گرفته بود . ینی تموم شد!؟ای کاش همون دیشب یه لقمه میخوردم لا اقل داغش به دلم نمونه ... باز یه کور سوی امیدی ته دلم روشن شد ! بذار یه بار دیگه ببینم ...
       دوباره در یخچالو باز کردم . این بار از پائین شروع به گشتن کردم ، گفتم شاید از دید پایین که ببینم ، فرجی بشه و ظرفشو پیدا کنم . ولی نشد و نبود !
با ناراحتی اومدم تو هال و رو به جمع گفتم : پس اون الویه کو؟ همشو خوردین!!!؟
که ناگهان صدای آرامش بخش مامانم توی گوشم پیچید که میگفت: نه ، ته یخچاله ، پشت اون قابلمه سفیده ی خورش.
       سه باره رفتم سر یخچال ،صاف رفتم سر آدرسی که مامانم داده بود و گمشده ام ، پیدا شد!قبلش چند بار همه جا رو گشته بودما، نبود انصافا ! ولی این دفه انگار یهو سبز شده بود اون وسط . سر و مر و گنده ، همونجا بود .
       اتفاقا ، بعد از ظهر هم ، بابام دقیقن دنبال الویه بود . من گذاشته بودمش جای قبلش . همون پشت قابلمه ... . نتونست پیدا کنه ! صدای حرف زدناشو با خودش میشنیدم فقط ؛ که میگفت: ای بابا ! تموم شده یا ریختن بیرون ؟!

    بعد همه ی این ماجرا ها نشستم وفکر کردم. فکر کردم به اینکه باور داشتن، معتقد بودن و ایمان داشتن به یه موضوع چقدر میتونه تاثیر گذار باشه .
    فهمیدم که برای اینکه بتونیم به یه چیزی برسیم ، واقعا باید اونو باور داشته باشیم.
    برای اینکه حقیقت رو بفهمیم ، باید روی شناختمون استوار بمونیم و اعتقادمون نسبت به هیچ چیزو ، هرگز و هرگز و هرگز ، به سادگی از دست ندیم.
    فهمیدم که ایمان چقدر مهمه .
    و فهمیدم که توی زندگی ، آدم با ایمان و معتقدی بودن ، چقدر لازمه !!


 -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مهم نوشت :
1)مطالب بالا ، همگی حقیقت بود و یه خاطره ی واقعی . همچنین نتیجه و برداشت من هم همون لحظه ها صورت گرفت و ...  همین !!
چند سالی بود که درگیری ذهنی پیدا کرده بودم ، حول یه همچین شکل بیان مسئله ای.تو ذهنم بود یه دفتر بردارم و این نوشته های این شکلیمو توش بنویسم . شاید تونستم بعدا به چند نفر هم بدم که بخوننش .
کلیت قضیه این بود که ، خاطراتی رو که برام اتفاق می افتاد و من از توی اونها ، مسائلی رو کشف میکردم رو به زبان ساده بنویسم.مهم ترین مسئله توی انجام چنین برداشت هایی از زندگی فردی ، تمرکز و توجه همیشگی بود .
از اونجایی که قرار بود ، خیلی خاطره هام با برداشت هامو بنویسم ، و همه اینها در کنار هم یه چیز مشترک داشت - که اون نقطه مشترک ، نوع نگاه یکسان ، جهت کشف حقایق بود - میخواستم اسم این دفتر و مجموعه رو بذارم نگاه .
خلاصه که زمان گذشت و زندگی چرخید و دفتر تبدیل شد به کیبورد و مانیتور. ولی نگاه همون نگاهه .
یه موضوع جدید که به وبلاگم اضافه میشه و به امید خدا ادامه داره .
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

رنگ دیگر

  چرا بغض وجودم را سپید ننویسم ؟

  چرا قبول نکنم سپید هم شعر است ؟؟

   حالا که پر از نبودنت هستم
          و لبریزم از خواستنت
              و به یاد لحظه های دلتنگی می افتم
              میفهمم ...

  میفهمم که چه قالبیست سپید
     که چه شاعرانی هستند چشمانم
        آن لحظه که از نبودنت
                    سپید مینویسند.

  چرا سپید ننویسم
        خواستنت را و نبودنت را ؟
          چرا حالا که چشمانم هم پای کاغذ سپید امضا میکنند ، ننویسم از دلتنگی ات سپید ؟

  سپید من یعنی
     سکوت شکسته شدن بغض دستم
        همان که هرگز نشنیده ام

  یا شاید نمیخواهم
         نبودنت را رنگ دیگری ببینم

  بیا ؛
     بیا که تا نبینمت
           با هر رنگی مینویسمت
                        همیشه و همه جا
                                 ای همه کس

  اما سپید 
        برای نوشتن
               غم نیامدنت
                  - که نمیدانم کی و کجا آغاز شد -
                                                  رنگ دیگریست .



تحت رایت :
1) یک نوشته ی قدیمی ... یاد آور کلی خاطره !
2) یک سال دیگه ، خدا ما رو به شب های قدر رسوند . دعا گوی هم باشیم ! التماس دعا ...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی