از چند سال قبل میگویم ...
عزیزی از جمعمان رفت ... عده ای به نبردی رفتند ، آنسوی مرز ، عده ای له میشدند زیر بار فقر و فلاکت ،عده ای پرچم آتش میزدند و شعار میدادند، اعتیاد هم همه جا بود -کم رنگ یا پر رنگ- ، کنکور هم خوب حس کردیم ، دولت ها رفتند و آمدند ، همه ی شبکه ها خبر میگفتند ، در هایی قفل زده شد ، جاهایی به سیمان آّب میبستند ، دزدی ها یکی یکی رو میشد و جیب ها خالی تر ، مردم میرفتند و می آمدند و چند روز اخیر هم بمبی ترکید و قطاری پنچر شد !
امروز وقتی شعر یکی از دوستانم را درباره ی حادثه ی قطار خواندم بی هوا به خودم آمدم که عجب !! قلم من این سالها چه میکرده ؟وبلاگ ،مداد و خودکار و دفترم، یا زبانم ... چه چیز را فراموش کرده ام که نتیجه اش شد فراموشی رسالتی که بر عهده ی هر کس است که مینویسد و زنده است ؟از چه چیز مینوشتم و برای چه چیز؟
فکر میکردم که حواسم خیلی جمع است و چرندیات را منتشر نمیکنم و نمیگویم و نمینویسم. ولی حیات قلم هر کس به آنچه مینویسد وابسته است.انسان باید با همه ی وجود حیاتش را ابراز کند و زنده بودنش را در جامعه فریاد بزند. بی تفاوتی تنها چیزی است که شاید یک نفر نباید داشته باشد . حد اقل نتیجه اش این است که آدم را بی اهمیت میکند.به قول یکی از دوستان طوری نباشیم که بعد از مرگمان بگویند (کسی نیامده بود که کسی برود)
دلهای ما هم محزون شد از حوادث اخیر . تسلیت به خانواده های درگذشتگان
رفته بودم یه سری ازش بزنم .وقتی که سنی از آدم میگذره و آدم کلی بچه و نوه و نتیجه داره دیگه تحمل تنهایی براش خیلی سخت میشه . برعکس ما جوون ترا که معمولا تنهایی راحت تریم.خوب بخاطر اختلاف زیاد سنی ، نمیتونیم همزبون های خوبی برای هم باشیم .ولی اینجوری نیست که حرف همدیگه رو متوجه نشیم.اون از من خیلی جلو تره.پنجاه سال جلو تر از من . بخاطر همین هربار میرم پیشش برام صحبت میکنه از اینکه چه اتفاقاتی در انتظارمه.راه حل بهم پیشنهاد میکنه و نصیحت و دعا .
خدا رو شکر از اون آدمای کور و کر و لال نیستم که به حرف کسی گوش ندم یا از نصیحت آزرده بشم.حتی وقتایی که بخاطر حواس ضعیفش حرفای تکراری بهم میزنه . همیشه با دقت گوش میدم و مطمئنش میکنم که حرفاشو میفهمم و قبولشون دارم -که واقعا هم همینطوره-. اون روز فقط من خونه بودم و او. مث همه مادر بزرگا کلی تعارف های برو چایی بریز و شیرنی بردار و فلان بیار بخور و اینا داشتیم. ولی بعد از حرف زدنا و شکم سیر کردنا من یه برنامه دیگه هم دارم.
میشینم نگاش میکنم.تک تک لحظه هایی که روبرومه رو حفظ میکنم و خودمو میذارم جاش.حال عجیب غریبیه. انگار تو چند دیقه منی که بیست سالمه یهو تبدیل میشم به هفتاد ، هشتاد ساله.اونوقت خودمو میبینم که نشستم ، منتظر اینکه یکی بیاد تا باهاش حرف بزنم ، وقت بگذرونم و چند دیقه دردامو فراموش کنم.خیلی دلم میگیره. بدنم گر میگیره ، میخوام زار زار گریه کنم از اینکه نمیتونم این حالو تحمل کنم.یکی از سخت ترین و تاثیر گذار ترین تصورات زندگیم دقیقا همینه.مخصوصا وقتی یه فیلمی چیزی میبینم که طرف کم کم شروع به پیر شدن میکنه ، امکان نداره اشکم در نیاد...
اون روز نشسته بودم و نگاش میکردم که برگشت طرفم و یه جمله گفت که خیلی غریب بود. خیلی سخت بود که از زبون کسی که میدونستم همیشه در عین صداقت و سادگی حرف میزنه اینو بشنوم.رو به روی در راهرو نشسته بود.برگشت بهم گفت:(پاشو بیا اینجا بشین ببین ! مردم وقتی از جلو در رد میشن ، از تو این شیشه رنگیا دیده میشن.وقتایی که حوصلم سر میره و کسی نیست ، میام اینجا میشینم ، سایه مردمو نگاه میکنم...)
چشماش خیلی قوی نیست ، فک نکنم اشکم رو دیده باشه !
بنام خدا
یکی از تفریحات سالم من -شایدم نا سالم!- فیلم دیدنه . شاید بشه گفت یه فیلم بین نیمه حرفه ای به حساب میام.
بعد از چند سال دیدن فیلم و انیمیشن های روز و دیروز ، چه خارجی ، چه داخلی ، چه دوبله ، چه زیر نویس ؛ کم کم فیلم نگاه کردنت با بقیه متفاوت میشه.یاد میگیری که دقیق تر نگاه کنی ، بدون اینکه تو کتابا و سایتا چیزی درباره سینما و مطالب تئوریش خونده باشی . یه سلیقه مخصوص خودت تو فیلم پیدا میکنی . نور پردازی دوست داشتنی خودت ، ژانر های محبوبت ، داستان های قوی و ضعیف و خلاصه همه چی رو مخصوص خودت پیدا میکنی . بعد خودتو شرطی میکنی که با یه بار نگاه کردن به فیلما بیشتر از یه نگاه کردن معمولی چیز در بیاری . حرف اصلی کارگردانو بفهمی ، بازی خوب رو توش پیدا کنی و بقیه چیزا ...
پست طولانی رو دوست ندارم.حدس میزنم کسی نخونه.پس منظورمو سریعتر میگم ...
اون مقدمات بالا رو که بذاری کنار من ، حال و روزم ازش در میاد.چند وقتی هست که این حالتو دارم . فیلم American Sniper 2014 اولیش بود ، ولی نه بزگترینش. یادمه اون روز که این فیلمو دیدم ، جدای از لذتی که از فیلم بردم یاد یه چیز افتادم ، دفاع مقدس ایران . فیلم colonia 2015 رو دیدم ، یاد منافقین افتادم . فیلم Hours The Secret Soldiers of Benghazi 2016 رو دیدم ، یاد جنگ سوریه و فیلم neerja 2016 و ...
موضوع الگو سازیه . موضوع اسطوره شاختنه . بدون در نظر گرفتن اینکه هدف چی بوده و این اسطوره واقعا تا چه حد با حقیقتش مطابقه ، همه دنیا خوب کارشونو بلدن.ارزش انسانیت رو میدونن ، و ظرفیت سینمارو . وقتی یه نگاه یه سینمای خودمون میکنم ؛ فقط نگاه میکنم. آرژانس شیشه ای،شیار143 و چنتای دیگه ... چند تا ؟ همین ؟ تموم شد ؟ چقدر موضوع مونده که نساختیم؟چقد موضوع هست که هدر دادیم؟
شدیدا احساس میکنم که سینمای ایران تعطیله ! نویسندگی رو هواست. از بس که ژانر اجتماعی دیدم خسته شدم . اصن تو پروانه تولید همه فیلمای ایرانی نوشته ژانر:اجتماعی،(و یه چیز دیگه حد اکثر!!) . و به هیچ وجه هم فیلمای قابل قبولی نداریم .-- البته دست بعضیا درد نکنه ، ولی قصدم مثبت دیدن نیست، منفیا خیلی بیشتره --
خلاصه که دغدغه دارم.ظرفیت سینما عالیه.سینما بهترین ویترین اعتقاداته.ما ازش خوب استفاده نکردیم.ما هنرمند نبودیم، ولی باید باشیم . راه سخت و پیچیده ای نیست،ولی واقعا نمیدونم این همه سینما گر ما کجا سیر میکنن.دوست دارم وقت داشتم؛سواد داشتم؛اعتبار داشتم؛امکانات داشتم و مینشستم فیلمنامه مینوشتم،میساختم و تا جایی که در توانم بود به فکرو مملکت و مردم و اسطوره و تاریخمون خدمت میکردم . مینویسم، ولی برای خودم!و خیلی ها ، منهای خوبا! میسازن ، برای پر کردن ظرفیت یه کیسه کوچولو زیر شلوارشون.
ای کاش یه روز بیاد که بتونم تو اتاقم یا تو سینما ، بعد از دیدن یه فیلم سینمایی ایرانی، اشکامو پاک کنم و بلند شم وایستم و تمام مدتی که تیتراژ پایانی بالا میره ، کف بزنم به افتخار زحمت و فکری که پای ساخت اون فیلم رفته . ای کاش دیر به فکر نیفتیم.
بازم طولانی شد ، ولی این قصه سر دراز داره !!!
مداح داشت دعا های آخر مراسمو میخوند ...
... <<خدایا رفتگان همه بانیان و دست اندر کاران این مراسمو ببخش و بیامرز >>
یه لحظه فکرم رفت پیش بابا بزرگم ، مامانبزرگم و هر چی بزرگترا و آشناهایی که داشتم . واقعا نمیدونم چی شد که یه لحظه فکر کردم شاید بواسطه این دعا ، خیری به اونا برسه . ینی میدونم ، ولی الان میگم که اشتباه فکر میکردم !
امسال ، جدای کمک تو سیاهپوش کردن مسجد و یه سری از این کارا ، تو نمایشگاهم هستم و کتاب میدم دست بچه هیئتیا ! همین شد که تو اون لحظه یه آن فکر کردم که خوب، پس من جز دست اندر کارا بودم دیگه ؛ منم باعث و بانی مراسم بودم ... پس یکم این دعا برا منم بود !
ولی یهو یه چیزی تو وجودم ترمز فکرمو کشید :
آهای ! وایستا بابا ! کجایی ؟!؟؟
الان فک میکنی تو نبودی ، کسی نبود پارچه سیاه بزنه رو دیوار مسجد ؟ کسی بلد نبود پرچم بذاره رو دیوار ؟ تو فک میکنی اگه نبودی ، نمایشگاه راه نمیوفتاد ؟؟اصلا ، هیئت بدون نمایشگاه کتاب ، هیئت نیست مگه ؟ تو کجا باعث بانی بودی ؟! بفرما ما هم بدونیم !
دیدم بیراه نمیگه. وجدانمو میگم . جلو حرف زدنشو نگرفتم . میخواستم ببینم پس بانی مجلس کیه ؟ من که واقعا هیچکاره بودم !! باز ادامه داد :
پس بانی مراسم کیه ؟ هان ؟؟!
یه دور سرتو بچرخون تو مجلس ... میبینیش ؟ یکی از اعضای هیئت امنای مسجده . به نظرت اگه اون نبود مجلس به پا بود یا نه ؟
بغلیشو میبینی ؟ شام امشبو اون داده . اگه پول شامو نمیداد ، مراسم روضه کنسل میشد ؟
یه ردیف جلو تر ، اون شلوار کرمه رو میبینی که . آشپزه ، اگه اون نبود چی ؟ کلید دار مسجد که جلو در ، رو صندلی نشسته ؟ مداح ؟ مسئول برق و بلند گو ها چی ؟
یه لحظه به خودم اومدم دیدم کلا همه هیچ کاره ایم ! یه عده هیچ کاره دور هم ! هر کی نباشه ، یکی دیگه هست . اصلا مجلس قراره باشه که هست ، و این قرار بین ماها هم نیست ! گره نخ این تسبیح جای دیگه است . و الا همه هیچ کاره ان تو دستگاه ابا عبدااله (ع) .
هنوز جمعیت بلند نشده بودن که پاشدم برم پشت میز نمایشگاه برا انجام وظیفه .
یکی دو هفته ای بود از پر خوابی، شب ها خوابم نمی برد ...
دیشب کسی در خیابان نمانده بود که به خانه آمدم
ساعت سه صبح
بعد از سیاه پوش کردن مسجد برای محرم ...
دیشب تا صبح ، خواب کربلا می دیدم !
زیر نویس:
این پست ، به طرز عجیبی ، مخاطب دارد !
مخاطب جان ، ممنون که منظورمو گرفتی !!
پر از تلاطمم و لحظه ای قرار ندارم
چو حس و حال نشستن ، دل فرارندارم
همیشه دلخورم از آنچه اتفاق می افتد
همیشه غم زده از آن که اختیار ندارم
جواب طعنه زدن های گاه گاه رفیقان
سکوت می کنم ، آری ... چون اعتبار ندارم
نمی رسم به زمانی که خنده بر لبم آید
در این زمانه گمانم که یار غار ندارم
اگر به بدرقه ام دست خالی آمده کاسه
یواش میروم و میدوم ... غبار ندارم
منی که گریه کنی بعد مرگ بر کفنم نیست
غمی ندارم اگر بعد خود مزار ندارم
( تقریبا صندلی ما یه همچین طراحی ای داره ، فقط دست سازش !!! )
این قضیه شاید مال یک سال پیش باشه .
سر کلاس بودم ، با دوستان ، و کلاس هم کلاس عمومی بود.خوبی کلاسای عمومی اینه که از اول تا آخر دست به سینه میشینی ، تاااا آخر کلاس. ( حالا کاری ندارم که بعضیا میگن خوبیش اینه که میگیری میخوابی بخاطر شلوغی و یا ... هزار تا مزیت دیگه کلاسای عمومی )
در همین شرایط که دست به سینه نشسته بودم ، و اتفاقا ! داشتم گوش میدادم که استاد چیو داره توضیح میده ، متوجه شدم صندلیم داره تکون میخوره . تا رفتم ببینم از کجاست ، ثابت شد . همین بهانه ای شد که دیگه به حرفای استاد گوش ندم. تمرکز کردم ببینم بازم تکون میخوره یا نه ... و اینکه از کجاست.
خلاصه یه ده دقیقه ای طول کشید که دیدم یکی از دوستام ، دوتا اونطرف تر ، وقتی یه موضوعو متوجه میشه ، بر حسب عادت گردنشو تکون میده . بعد تنش تکون میخوره و در نتیجه صندلی ! به همین سادگی . همون موقع این به ذهنم رسید که اگه تو هر جمعی یه نفر متوجه موضوعی باشه ، چقدر مسئله مهم و قابل تاملیه.
بعدا نشستم فکر کردم.
نتیجه این شد :
اونایی که توی جمعمون میفهمن رو نذاریم رو صندلی تکی ، یه گوشه !
باور کنیم تکونای اطرافمون ، همه مال یکیه که بیشتر از ما فهمیده !
اگه باور کردیم کسی میفهمه ، بریم پیشش بشینیم ، حواسمون دقیق به کاراش باشه ، شاید ما هم یه چیزی فهمیدیم !
و اگه فک میکنیم آدم فهمیده ای هستیم ، اینو بدونیم که تا وقتی کسی رو تکون ندادیم ، فرقی با اونایی که نفهمیدن نداریم . با حرف زدن هم نمیشه کسیو تکون داد ، باید خودمونم تکون بخوریم !!!
بقیشو شما بگین : ...
چرا بغض وجودم را سپید ننویسم ؟
چرا قبول نکنم سپید هم شعر است ؟؟
حالا که
پر از نبودنت هستم
و لبریزم از خواستنت
و به یاد لحظه های دلتنگی می
افتم
میفهمم ...
میفهمم که چه قالبیست سپید
که چه شاعرانی هستند چشمانم
آن لحظه که از نبودنت
سپید مینویسند.
چرا سپید ننویسم
خواستنت را و نبودنت را ؟
چرا حالا که چشمانم هم پای کاغذ سپید
امضا میکنند ، ننویسم از دلتنگی ات سپید ؟
سپید من یعنی
سکوت شکسته شدن بغض دستم
همان که هرگز نشنیده ام
یا شاید نمیخواهم
نبودنت را رنگ دیگری ببینم
بیا ؛
بیا که تا نبینمت
با هر رنگی مینویسمت
همیشه و همه جا
ای همه کس
اما سپید
برای نوشتن
غم نیامدنت
- که نمیدانم کی و کجا آغاز شد -
رنگ دیگریست .
راه دیگری نیست ؛
یا باید عشق ما را انتخاب کند ، یا ما تنفر را .
پی نویس ز:
1)کاریکلماتور: کاریکاتور + کلمه
2)من ولی اینجوری برداشت میکنم : کاری + کلماتور
3)توضیح بیشتر 1 را در گوگل پیدا کنید!
4)توضیح بیشتر 2 ، به پسوند انگلیسی or توجه کنید !
بلند شد که آبی به دست و صورتش بزند ؛ آنقدر که نفس داشته باشد تا سر خیابان برود . چیزی تا غروب نمانده بود . با همان طمئنینه ی همیشگی آماده می شد که نان آوری کند . همان سنگک گرم همیشگی سفره ی افطار .
خیس عرق به خانه آمد . چیزی تا اذان نمانده بود . هنوز لبخندی که صبح زود روی صورتش بود را نگه داشته بود . حتی بعد از آن همه کار ، بعد از آن همه گرما ، بعد از آن همه مصیبت همیشگی اش . وسط سفره را خالی کرد که نان تا نخورده را جا دهد میان تدارکات پر رنگ و لعاب خانم خانه .
بالا سر نان همیشه برای او بود . میگفت برشته است ؛ ولی سوخته بود . تلخ بود و با دندان سر دعوا داشت ، امّا پدر همیشه از همان جا لقمه میگرفت . آن شب ناپرهیزی کرد . یک باره هوس کرد لقمه ای تا شده در دهان بگیرد به جای شکسته لقمه هایش.دست دراز کزد که لقمه ی آخر سفره ی آن شبش را بگیرد که زمزمه های زیر لب پسر ته تغاری را شنید : (همیشه باید دستشو جلو ما دراز کنه . ما گرسنه بمونیم که آقا شکمش پر باشه )
نفهمید چه خورد . نفهمید چه کرده و نفهمید دیگر چه باید می کرده . خودش را عقب کشید . آن شب دیگر چیزی از او شنیده نشد جز لرزش صدای یک نفس عمیق .
چیزی از آن لبخند همیشگی اش نمانده بود ...
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نیازی به گفتن نیست :
1)حواسمون به لقمه سوخته های پدر ، مادرامون باشه !
2)ماه میهمانی خداست . چقد خوبه که امسالم دعوت شدیم :-))
بس است هر چه نوشتید ، بر نمیگردد
به هیچ ، روح خدا مختصر نمیگردد
تغزلی ملکوتی که تا ابد دل ما
عشق
مفهوم تازه ایست
در لا به لای انگشتان نوشتنم
بهترین بودنت را
با دستانم دیدم
و با چشمانم کشیدم
هنوز
شیرینی اولین سلامت را
در عمق وجودم حس میکنم
امّا حیف
که خودت را
بین کاغذ و قلم پنهان کرده ای
یا شاید
جای دیگر
امّا حیف ...
که نمیفهمم
چیستی ...
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آندر تکست :
1)اولین شعر سپیدمه !
تا چند دقیقه قبلش به نظرم اصلا ، سپید شعر نبود !!!
2)یادش بخیر،خیلی سال پیش نبود ، ولی بنظرم چقد کوچیک بودم .. :-)))
شب از نیمه گذشته است
پلک هایم دست خواب را پس می زنند
و حقیقت بیداری
مرا به ورطه ی نابودی می کشاند .
رئشه ی دست هایم
تصویری مبهم از فردا را می کشند
و تکیه زده ام
به دیوار تردید ...
فردا
کدام افق به استقبال خورشید خواهد رفت ؟
و من با
فریاد کدام گلو
ازخواب بر می خیزم ؟
به غیر از خودم
دو نفر را مسئول زندگی ام میدانم
ادیسون
و مهندس معمار ساختمان خانه مان
لامپ هایمان
آن قدر پایین اند
که گاهی اوقات
احساس روشن فکری میکنم !