جهت خالی نبودن عریضه و این صحبتها، این شعره که داستانش یه چنتا پست پایینتره رو دارم مینویسما! فکر کنم ادامه داشته باشه ولی تا همینجاشو میذارم که یوقتی مردم لال از دنیا نرم! :))
نرم نرمک آدمی
در درون من به خواب میرود
نور تا که میرسد ز روزنی
تا کمر به منجلاب میرود
چشمها طمعهی تعفناند
روی گونهها سراب میرود
***
کودکی
دور دست خواهرش حباب میکشد
بی هوا
روزها
قد سایه اش بلند میشود
در زمین، دم غروب
در هوای سرد کوچهها
عذاب میکشد
فکر کن ...
کودکی که
با دو دست خالیاش
ماه از آب میکشد!
***
مبعث حضرت رسول(ص) هم مبارک باشه :hibiscus: