باید آب کشید .
ممکنه برای هر کسی پیش بیاد که یه موقع پول تو خونه نداشته باشه.جدیدا خیلی کمتر شده ولی قبلا بیشتر پیش میومد .دقیقا یادم نمیاد چند سال پیش بود ، فقط یادمه وقتی روی صندلی نشسته بود ، و من جلوش ایستاده بودم صورتم جلوی صورتش بود . مادرم میخواست غذا درست کنه ولی سیب زمینی کم داشتیم. از اونجایی که پدر بزرگوار خونه نبودن مامور شدم برم بخرم بیارم . لباسامو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه که پول بگیرم از مامانم .وقتی کیفشو باز کرد با یه حالت عصبانی و مبهوتی سرشو آورد بالا که پولام تموم شده ، خودت چیزی نداری بخری بعدا بهت بدم؟ منم نداشتم.خلاصه همه کیفشو گشت یه هزارتومنی پول سید پیدا کرد که برم کارو راه بندازم فعلا.
خلاصه راه افتادم رفتم . یه دست فروشی سر کوچمون بود(و هنوز هست) که کلا یه تیکه زمین داشت برا خودش و یجورایی مغازش بود.اون روز یادمه تقریبا ساعت دو و نیم سه بود و مغازه های دیگه همه بسته بودن.رفتم پیش همون دستفروشه.یه پلاستیک ازش گرفتم و شروع کردم به سیب زمینی برداشتن. بعد بردم که پولشو بدم ، پرسیدم کیلویی چنده؟گفت 1500 تومن . یهو جا خوردم.من کلا آدم خجالتی ای ام ، حالا حساب کنین تو یه همچین شرایطی هم قرار گرفته باشین. من من کنان گفتم ببخشید من همین هزار تومنو بیشتر ندارم ، میشه کمترش کنین برام ؟ترازوشم از این قدیمیا بود که یه سمتش وزنه میذاشتم ، یه سمتش جنس .
رفتار اون روز فروشنده رو هیچ وقت یادم نمیره.یه دفه صداشو یکم برد بالا و با یه حالت عصبانی و طلبکارانه گفت نه نمیتونم . وزنه ندارم یک کیلویی هست فقط. یادمه یکی دو ثانیه مکث کردم و دوباره یجور دیگه ازش درخواست کردم . اون روز با دوتا سیب زمینی هم کارم راه میوفتاد ولی آخر سر نتیجه این شد که من سیب زمینی ها رو خالی کردم سر جاش و دست از پا دراز تر برگشتم خونه.وقتی به مامانم گفتم که نتونستم بخرم چون پولم کم بود چیزی نگفت .من خیلی ناراحت بودم ولی مامانم گفت عیبی نداره حالا . شبش هم که برای بابام تعریف کردم با یه خونسردی خاصی که معمولا همه پدرا دارن گفت : ای بابا ، اشکال نداشت که . خودتو معرفی میکردی . هم منو میشناسه هم همه عموهاتو . همسایه ایم ها. تقصیر تو بوده که خودتو معرفی نکردی.
ولی من هیچ وقت نتونستم خودمو مقصر بدونم.درسته بچه بودم ولی حرفم این بود که اصلا به فرض اینکه من یه بچه یتیم و بی همه کس . این رفتار از روی مردانگی بود یا نه ؟خلاصه که از اون روز به بعد هیچ وقت یه پلاستیک خالی هم از اون آدم نگرفتم.تو همون بچگیم اینقدر غرور داشتم که دوچرخمو بر میداشتم تو کل محله دور میزدم تا یه مغازه پیدا کنم خریدمو بکنم.همیشه هم مامانم بهم میگفت برو از همین بگیر دیگه ، ولی من دیگه نرفتم.هنوز هم نمیرم .اون طرف بالا سرش سقف درست کرد . ترازوی دیجیتالم آورد ولی من دیگه کلامم بیوفته سمتش نمیرم . اون روز رفتاری با من شد که به هیچ وجه توجیه نداشت.اگه همه چیز دنیا هم عوض بشه اون هیچ کسی اونی که بوده رو نمیتونه عوض کنه . از صمیم قلب باور دارم اون فرشونده هنوزم همون آدم گذشته است و با وجود اینکه قیمت منصفانه ای داره ولی آدم خیلی منصفی نیست .
از چند سال قبل میگویم ...
عزیزی از جمعمان رفت ... عده ای به نبردی رفتند ، آنسوی مرز ، عده ای له میشدند زیر بار فقر و فلاکت ،عده ای پرچم آتش میزدند و شعار میدادند، اعتیاد هم همه جا بود -کم رنگ یا پر رنگ- ، کنکور هم خوب حس کردیم ، دولت ها رفتند و آمدند ، همه ی شبکه ها خبر میگفتند ، در هایی قفل زده شد ، جاهایی به سیمان آّب میبستند ، دزدی ها یکی یکی رو میشد و جیب ها خالی تر ، مردم میرفتند و می آمدند و چند روز اخیر هم بمبی ترکید و قطاری پنچر شد !
امروز وقتی شعر یکی از دوستانم را درباره ی حادثه ی قطار خواندم بی هوا به خودم آمدم که عجب !! قلم من این سالها چه میکرده ؟وبلاگ ،مداد و خودکار و دفترم، یا زبانم ... چه چیز را فراموش کرده ام که نتیجه اش شد فراموشی رسالتی که بر عهده ی هر کس است که مینویسد و زنده است ؟از چه چیز مینوشتم و برای چه چیز؟
فکر میکردم که حواسم خیلی جمع است و چرندیات را منتشر نمیکنم و نمیگویم و نمینویسم. ولی حیات قلم هر کس به آنچه مینویسد وابسته است.انسان باید با همه ی وجود حیاتش را ابراز کند و زنده بودنش را در جامعه فریاد بزند. بی تفاوتی تنها چیزی است که شاید یک نفر نباید داشته باشد . حد اقل نتیجه اش این است که آدم را بی اهمیت میکند.به قول یکی از دوستان طوری نباشیم که بعد از مرگمان بگویند (کسی نیامده بود که کسی برود)
دلهای ما هم محزون شد از حوادث اخیر . تسلیت به خانواده های درگذشتگان