ویترین

یک عمر رقصیدم به هر سازی که دنیا زد / / در مصرع پایانی آواز... خوهم مرد

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

شاه بیت



روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای :
باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی !

تا از غمِ زمانه بیابی فراغ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانه‌ای شوی

یا این‌که از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانه‌ای شوی

یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی

اما ز سوزِ سینه دعا می‌کنم تو را
چون من مباد آن‌که درِ خانه‌ای شوی !

چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته
روزی قرینِ آهِ غریبانه‌ای شوی

چون من مباد آن‌که به دستانِ خسته‌ای
در موی دخترانِ کسی شانه‌ای شوی
::
روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای :
«باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی»


                                                                                                    #حسین جنتی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

آیا من هم نیز ؟؟

     ماجرا اینه که از اونجایی که من توی شهر خودمون دانشگاه هم قبول شدم ، معلم ادبیات دوران دبیرستانمون درس ادبیات فارسی دانشگاه رو هم ارائه دادن . از طرفی توی کلاس درباره امتحان بحث شد و یه سری صحبت که نهایتش این شد که ته برگه امتحان یه سوالی هست که یه حالتی داره بین اینکه یه چیزی از خودتون بنویسین و نقد و شعر و این حرفا ...

     من بیچاره هم کلی فکر کردم که مثلا اگه این سواله بیاد من چی بنویسم ! که یه دفعه گذشته اومد جلو چشام . یه لحظه حس کردم اگه گاهی اوقات شعر و اینا مینویسم و علاقه مند شدم به نوشتن، خیلی این استادمون توش دخیل بودن.تا اون موقع به چشمم نیومده بود ولی هر چی گشتم تو خاطره هام دیدم با اینکه خیلی باهاشون گرم و گیر نبودم ، ولی انگار بیشتر از همه ی شرایط و مسایل دیگه تاثیر گذار تو بودن. خلاصه این شد که بعد از کلی فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم که یه شعر کنایه آمیز و محبت آمیز بنویسم تهش و خلاصه برای یه بار هم که شده توی عمرم حرف دلمو به یه نفر بزنم.

     آقا نشستم تو طول ترم یه غزل آماده کنم که فقط سه بیتش آماده شد ! سر امتحان هی با خودم گفتم خوب ، بنویسم !!؟؟ ننویسم ؟؟!! این چیه عاخه ؟! ولی خوب ... از اونجایی که با وجود نصفه و نیمه بودنش کلی برنامه چیندم روش تو کل ترم ،دلو زدم به دریا و همون سه تا رو نوشتم تو سوال آخر . ولی حیفم اومد که نصفه بذارمش ، برا همین نشستم شعره رو تکمیل کنم ! - فک کنید همه نشستن سر امتحان دارن سوالا رو جواب میدن و تست میزنن ، من نشستم دارم شعر میگم ! - خلاصه شروع کردم به فشار آوردن به مغزمو و فکر کردن . نتیجش رو این پایین براتون تایپ میکنم :

     البته مصراع آخرشو بعد از اینکه برگه رو تحویل دادم توی راهرو به ذهنم رسید ! و در نتیجه یه شعر کااملا نصفه و نیمه تحویل دادم.



کسی گره زده شعر مرا به دستانت

دخیل بسته مرا یک نفر به دامانت

قرار بوده کسی مثل من بیاموزد

اصول شاعری از راه راه مژگانت

به رقص آمده الفاظ ذهنم از روزی

که وزن شعر زدی روی میز از جانت

خلاف عادت من بوده حمد آدم ها

ولی به جبر شدم جزء وام دارانت

بخوان به گوش کسی که معلمم بوده

که هر چه میگذرد بیشتر به قربانت



*** و اما سوال اینه که آیا شما هم مثه دوستام فکر میکنین من چاپلوس و آش مالم یا نه !؟ چرا ؟ با ذکر دلیل توضیح دهید .


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

اینجا

این جا
لبی به لبخند باز نشده است ...

روزنه ی امیدی شکوفه نکرده

آغوشی امید گشایش نداشته

و عقده ای رویای باز شدن ...

     نه...

     قطره ای طراوت از آسمان نباریده

     و ساقه ای حیات نروئیده

     جسمی سایه نینداخته

     و روحی عروج نکرده است ...

          این نقطه از زمین

            از ابتدای تاریخ

              میزبان روشنایی نبوده

                و حافظه اش چنان

                  روی شانه هایم سنگینی می کند

                    که حنجره ام فریاد می کشد

                      درد مشترک همه ی ساکنین این یک وجب خاک را

که انگار

از ازل

تنـــــها

حقیقتی از من

اینجا می نشسته

غـــــــــــرق در حسرت کسی چون تو _





**)این ترم هم فرجه ها تموم شد و من هیچی درس نخوندم !
خدا کنه لا اقل انقدر اراده داشته باشم که وسط امتحانام دیگه نیام پست بذارم و یکم به درسمم برسم !!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

رهگذر

     رفته بودم یه سری ازش بزنم .وقتی که سنی از آدم میگذره و آدم کلی بچه و نوه و نتیجه داره دیگه تحمل تنهایی براش خیلی سخت میشه . برعکس ما جوون ترا که معمولا تنهایی راحت تریم.خوب بخاطر اختلاف زیاد سنی ، نمیتونیم همزبون های خوبی برای هم باشیم .ولی اینجوری نیست که حرف همدیگه رو متوجه نشیم.اون از من خیلی جلو تره.پنجاه سال جلو تر از من . بخاطر همین هربار میرم پیشش برام صحبت میکنه از اینکه چه اتفاقاتی در انتظارمه.راه حل بهم پیشنهاد میکنه و نصیحت و دعا .

     خدا رو شکر از اون آدمای کور و کر و لال نیستم که به حرف کسی گوش ندم یا از نصیحت آزرده بشم.حتی وقتایی که بخاطر حواس ضعیفش حرفای تکراری بهم میزنه . همیشه با دقت گوش میدم و مطمئنش میکنم که حرفاشو میفهمم و قبولشون دارم -که واقعا هم همینطوره-. اون روز فقط من خونه بودم و او. مث همه مادر بزرگا کلی تعارف های برو چایی بریز و شیرنی بردار و فلان بیار بخور و اینا داشتیم. ولی بعد از حرف زدنا و شکم سیر کردنا من یه برنامه دیگه هم دارم.

     میشینم نگاش میکنم.تک تک لحظه هایی که روبرومه رو حفظ میکنم و خودمو میذارم جاش.حال عجیب غریبیه. انگار تو چند دیقه منی که بیست سالمه یهو تبدیل میشم به هفتاد ، هشتاد ساله.اونوقت خودمو میبینم که نشستم ، منتظر اینکه یکی بیاد تا باهاش حرف بزنم ، وقت بگذرونم و چند دیقه دردامو فراموش کنم.خیلی دلم میگیره. بدنم گر میگیره ، میخوام زار زار گریه کنم از اینکه نمیتونم این حالو تحمل کنم.یکی از سخت ترین و تاثیر گذار ترین تصورات زندگیم دقیقا همینه.مخصوصا وقتی یه فیلمی چیزی میبینم که طرف کم کم شروع به پیر شدن میکنه ، امکان نداره اشکم در نیاد...

     اون روز نشسته بودم و نگاش میکردم که برگشت طرفم و یه جمله گفت که خیلی غریب بود. خیلی سخت بود که از زبون کسی که میدونستم همیشه در عین صداقت و سادگی حرف میزنه اینو بشنوم.رو به روی در راهرو نشسته بود.برگشت بهم گفت:(پاشو بیا اینجا بشین ببین ! مردم  وقتی از جلو در رد میشن ، از تو این شیشه رنگیا دیده میشن.وقتایی که حوصلم سر میره و کسی نیست ، میام اینجا میشینم ، سایه مردمو نگاه میکنم...)


     چشماش خیلی قوی نیست ، فک نکنم اشکم رو دیده باشه !




۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

بی خوابی

یکی دو هفته ای بود از پر خوابی، شب ها خوابم نمی برد ...


دیشب کسی در خیابان نمانده بود که به خانه آمدم

ساعت سه صبح

بعد از سیاه پوش کردن مسجد برای محرم ...


دیشب تا صبح ، خواب کربلا می دیدم !



زیر نویس:

این پست ، به طرز عجیبی ، مخاطب دارد !
مخاطب جان ، ممنون که منظورمو گرفتی !!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

کاری کلمه 1

راه دیگری نیست ؛

یا باید عشق ما را انتخاب کند ، یا ما تنفر را .



پی نویس ز:


1)کاریکلماتور:  کاریکاتور + کلمه
2)من ولی اینجوری برداشت میکنم : کاری + کلماتور
3)توضیح بیشتر 1 را در گوگل پیدا کنید!
4)توضیح بیشتر 2 ، به پسوند انگلیسی or توجه کنید !

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

نان سنگک

      بلند شد که آبی به دست و صورتش بزند ؛ آنقدر که نفس داشته باشد تا سر خیابان برود . چیزی تا غروب نمانده بود . با همان طمئنینه ی همیشگی آماده می شد که نان آوری کند . همان سنگک گرم همیشگی سفره ی افطار .

      خیس عرق به خانه آمد . چیزی تا اذان نمانده بود . هنوز لبخندی که صبح زود روی صورتش بود را نگه داشته بود . حتی بعد از آن همه کار ، بعد از آن همه گرما ، بعد از آن همه مصیبت همیشگی اش . وسط سفره را خالی کرد که نان تا نخورده را جا دهد میان تدارکات پر رنگ و لعاب خانم خانه .

      بالا سر نان همیشه برای او بود . میگفت برشته است ؛ ولی سوخته بود . تلخ بود و با دندان سر دعوا داشت ، امّا پدر همیشه از همان جا لقمه میگرفت . آن شب ناپرهیزی کرد . یک باره هوس کرد لقمه ای تا شده در دهان بگیرد به جای شکسته لقمه هایش.دست دراز کزد که لقمه ی آخر سفره ی آن شبش را بگیرد که زمزمه های زیر لب پسر ته تغاری را شنید : (همیشه باید دستشو جلو ما دراز کنه . ما گرسنه بمونیم که آقا شکمش پر باشه )

      نفهمید چه خورد . نفهمید چه کرده و نفهمید دیگر چه باید می کرده . خودش را عقب کشید . آن شب دیگر چیزی از او شنیده نشد جز لرزش صدای یک نفس عمیق .

      چیزی از آن لبخند همیشگی اش نمانده بود ...




------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نیازی به گفتن نیست :

1)حواسمون به لقمه سوخته های پدر ، مادرامون باشه !

2)ماه میهمانی خداست . چقد خوبه که امسالم دعوت شدیم :-))


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

تغزل ملکوتی




بس است هر چه نوشتید ، بر نمیگردد

به هیچ ، روح خدا مختصر نمیگردد

تغزلی ملکوتی که تا ابد دل ما

پس از شنیدن او محتضر نمیگردد
.
.
.


---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شاید یه روزی غزل کاملشو گذاشتم !! :(

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

چیستی ؟؟؟


 عشق

       مفهوم تازه ایست

            در لا به لای انگشتان نوشتنم

 

بهترین بودنت را

     با دستانم دیدم

            و با چشمانم کشیدم


 هنوز

    شیرینی اولین سلامت را

          در عمق وجودم حس میکنم


 امّا حیف

    که خودت را

           بین کاغذ و قلم پنهان کرده ای

           یا شاید

                جای دیگر


 امّا حیف ...

     که نمیفهمم

           چیستی ...


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آندر تکست :

1)اولین شعر سپیدمه !
تا چند دقیقه قبلش به نظرم اصلا ، سپید شعر نبود !!!

2)یادش بخیر،خیلی سال پیش نبود ، ولی بنظرم چقد کوچیک بودم .. :-)))

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

تنهایی

دلم یک بغل میخواهد

                پر از سکوت ...

  زبان گلایه ندارم ...

           چشمهایم حرف میزنند

میخوام کسی را بغل بگیرم ...

                   مرا بفهمد ...

                  یک بغل حرف بزنم برایش .

    آن وقت حتی

       میتوانم در آغوشش جان بدهم

               وقتی نگاهم را به چشمانش گره زده باشم !


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

صدایم را بشنو ...


  بخواهم صدایم را نشنوی
      دهانم را میگیرم
           نه گوش هایت را ...

  بخواهم بدی هایت را نبینم
      چشم هایم را میبندم
          نه دست هایت را ...
 
  ولی ای کاش
      آنقدر دست داشتم
         که جلوی دهان مردم را بگیرم
               نه گوش هایم را ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی