دست هایم روی شانه هایش بود و چشم بسته راه میرفتم.چند سالی بود که داشتیم با هم قدم میزدیم.چند سالی بود که هر کجا میرفتیم ، با هم بودیم .اصلا تمام تصورم از ادامه ی مسیر ، تصویری بود که در کنار او بودم ...
     اما نفهمیدم چه شد که تردید کردم.تردیدی آمد سراغم که امتحان کنم صداقتش را ، و یا شاید اهمیتم را . بند کفش هایم را بهانه کردم ؛ نشستم ؛ پای راستم را جلو آوردم ؛ یک گره باز کردم، یک گره بستم . سرم را که بالا آوردم ، بالا سرم نبود.رد پاهایی را مقابلم میدیدم که انگار هزار سال است ، ساکن این مسیرند.
     دیگر مسافر نخواهم بود . و دیگر مسیر بازگشت را پیدا نخواهم کرد . همین جا که رهایم کردی ، لب جاده می ایستم و چای میدهم دست مردم . شاید داستانمان را هم برای کسی گفتم ؛ اگر برایش جالب باشد .
     و تا آخر عمر نخواهم فهمید که باید حسرت کدام یک را بخورم ؛ این که ای کاش هرگز به تو شک نمیکردم ، یا اینکه ای کاش از همان اول ، با تو بار سفر نمی بستم .


---------------
تحت نوشته :
1)هزینه ی رفاقت ، اعتماد است .
2)شیرینی رفاقت ، صداقت است.
3)به هر چیز شیرینی نمیتوان اعتماد کرد !