ویترین

یک عمر رقصیدم به هر سازی که دنیا زد / / در مصرع پایانی آواز... خوهم مرد

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حقیقت» ثبت شده است

آمارتو بپا !

     امروز صبح از سر جلسه امتحان داشتیم با دوستم برمیگشتیم خونه. میگفت تو خیلی نامردی! خیلی میخونی ولی دروغ میگی الکی که من نخوندم و اینا! ( و البته حرف چرت میزد! واقعا خیلی درس نخونم!) من هر بار از یه راهی سعی میکنم بهشون بگم دارن اشتباه میکنن! امروز همون رو موتور بودیم بهش گفتم:« ببین من آخرین باری که دروغ گفتم یادم نیست. واقعا خیلی ساله که دروغ نگفتم و واقعا حاضر نیستم بخاطر همچین مسئله‌ی الکی ای آمار خودمو خراب کنم!» این جمله آخرو خوب حفظ کنین کارش دارم...

     خلاصه اومدم یه دو ساعتی خونه کارامو کردم باز راه افتادم برم دانشگاه؛ کلاس داشتم. با موتور بودم. دیرم راه افتاده بودم. همینجوری داشتم برا خودم میرفتم که تو یه کوچه دیدم پلیس ایستاده و جلومو گرفت. جوری ایستاده بودن که قشنگ تو کمین باشن. _حالا کار نداریم که این کار که مثل کفتاری که به شکار نگاه میکنه به مردم نگاه میکنن به بهانه‌ی اجرای قانون، قاونو مداریه یا قانون گریزی! و اینکه واقعا توی کوچه پس کوچه وایستن موتور بگیرن و ببرن پارکینگ و پول پارکینگ در مقابل اینکه سر چهارراه ها بایستن و ترافیکو باز کنن و جلوی پارک دوبل و اینا رو بگیرن کدومش بهتره؟؟ چمیدونم والا!! ولش کن _ خلاصه من با اینکه کاسکت هم داشتم به حرف نکرد بی انصاف و موتورو برد پارکینگ، البته از رفتار بی ادبانه و بدون احترامشون هم میگذرم و نمیگم! انگار قاتل گرفتن!! حالا اینو تو ذهنتون نگه دارین قصه رو تموم کنم، اینم تو نتیجه گیری یکم مبسط داره...

     بعد اینکه موتورو گرفتن رفتم سر خیابون با تاکسی برم سریعتر به کلاسم برسم. تو راه زنگ زدم به بابام که آقا موتورو گرفتن و دیگه زنگ برن پیگیر باش درش بیاریم و اینا. تقریبا رسیده بودم دانشگاه که زنگ زد که تو چرا موتورو دادی و از این حرفای پدرانه که اصلا گوش هم نمیدن چی میخوای جواب بدی! همینجوری فقط میندازن همه چیو تقصیر تو! خلاصه سرتونو درد نیارم! یکم عصبیم کرد و نتیجتا کیف پولمم تو تاکسی جا گذاشتم!!

     ینی تو یه روز اینهمه امتحان نداده بودم تا حالا ! (گیف آقای رائفی پور با زیر نویس بسه دیگه خدایاااا)

     به شدت اوضاع به هم ریخته بود و هست هنوزم البته! ولی کار نداریم... دوستم داشت میگفت که آره یه خیری توش بوده و حالا امتحا الهیه و از این صحبتا. منم دیگه گذشته بود از این قضایا ناراحت نبودم همچین که مثلا زانوی غم بغل کرده باشم و اینا. دیدم خوب راست میگه دیگه، حالا خیلی چیزی هم نشده، درست میشه، مسئله‌ای نیست. ولی یهو یه چیزی یادم اومد آب سردی بود تو روحم خنده

     اون پلیسه که میخواست موتورو بگیره من رفتم پیشش بهش گفتم من گواهینامه دارم تو ماشینه ولی ! در اصل یه دستی زدم، من گواهینامه موتور ندارم ولی ماشین دارم و تو ماشینه دیگه. فک کنم فهمید میخوام هم دروغ بگم هم نگم! گفت گواهینامه موتور داری؟ پا ندادم اول، گفتم به خدا گواهینامه دارم، تو ماشینه! دوباره پرسید گواهینامه موتور داری؟ یکی اومد یچیزی بهش گفت، باز تموم شد گفت گواهینامه موتو داری؟ گفتم آره! گفت استعلام میکنما! گفتم استعلام کن، دارم! و دروغ گفتم!!

     اون جله اولیه بود گفتم یادتون بمونه... آمارمو خراب نمیکنم... خراب کردم! امتحان اصلیه این بود قاطی این همه امتحان! و منم تجدید آوردم شدید!! پس گردنی خورم محکم! خدا گفت تو بخاطر این چیزای کوچیک دروغ نمیگی؟ اتفاقا بخاطر یه چیز به همین اندازه کوچیک، یا حتی کوچیکتر هم دروغ میگی! میگی نه ثابت کن! که نتونستم ثابت کنم !! اینجاشو دیر دیدم، اینجاشو خراب کردم! موتوره بالاخره در میاد از تو پارکینگ، کیفه بالاخره پیدا میشه با کم و کاست، اگه هم نشد خلاصه مدارکم برمیگرده یجوری! ولی من آمارمو خراب کردم.اون دیگه بر نمیگرده. جای پس گردنی‌ای که خوردم هم فعلا خوب نمیشه.


     * اینو هم آینده نگار زدم هم نگاه! اولا که بعدا برگردم بخونم یادم نره که همیشه حواسمو جم کنم که دیگه اینجوری خراب نکنم! دوم اینکه واقعا حواس هممون باشه به کوچیکترین حرفا و کارامون! ینی اون لحظه که به دوستم میگفتم بخاطر این چیزا دروغ نمیگم اصلا فکر نمیکردم پنج ساعت بعدش بخوام بشینم همون حرفامو پست کنم!! ما آدما خیلی چیزا رو خوب میتونیم بگیم ولی عملکردن بهشون نه! و اینکه کی میخوایم اینایی که میگیمو خودمون عملی کنیم الله‌اعلم! خلاصه که حواسمون باشه دیگه ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

ایمان الویه ای


        پریروز مامانم برای شام سالاد الویه درست کرده بود. ولی بسوزه پدر عادت زشت . مثل همیشه وقتی با دوستام میرم بیرون ، تا خودمونو سیر نکنیم ، بر نمیگردیم. اون شب هم بر طبق عادت ، رفتیم ساندویچو زدیم به بدن و برگشتیم خونه . معمولا من همیشه برای خوردن جا دارم ، ولی اون شب با کمال تعجب حتی ذره ای جا نداشتم و بر خلاف میل باطنی از خوردن شام با خانواده محروم شدم ! از طرفی  هوس الویه هم کرده بودم . خلاصه که با کلی فکر کردن و محاسبات به این نتیجه رسیدم که ، یکمش میمونه و در نتیجه با خیال راحت رفتم خوابیدم ، به امید فردایی که بشینم ته الویه رو هم بیارم بالا !
        فردا که شد ، بعنوان میان وعده رفتم سر یخچال که یه چند تا لقمه الویه بخورم ، باز بذارم سر جاش . در یخچالو باز کردم . پر وسیله بود ، از غذاهای مونده ی یه هفته گذشته بگیر تا شیشه مربا و کشک و اینا . از همون بالا شروع کردم ، یکی یکی ظرفا رو چک کردم ببینم الویه کجاست.طبقه اول ، نبود .طبقه دوم ، نیست . طبقه سوم ، پس کو؟؟طبقه چهارم ، وااای ؟!ینی تمومش کردن؟ و طبقه ی آخر، خوب ، اینم که جا میوه ایه !!
اصلا غم همه وجودمو گرفته بود . ینی تموم شد!؟ای کاش همون دیشب یه لقمه میخوردم لا اقل داغش به دلم نمونه ... باز یه کور سوی امیدی ته دلم روشن شد ! بذار یه بار دیگه ببینم ...
       دوباره در یخچالو باز کردم . این بار از پائین شروع به گشتن کردم ، گفتم شاید از دید پایین که ببینم ، فرجی بشه و ظرفشو پیدا کنم . ولی نشد و نبود !
با ناراحتی اومدم تو هال و رو به جمع گفتم : پس اون الویه کو؟ همشو خوردین!!!؟
که ناگهان صدای آرامش بخش مامانم توی گوشم پیچید که میگفت: نه ، ته یخچاله ، پشت اون قابلمه سفیده ی خورش.
       سه باره رفتم سر یخچال ،صاف رفتم سر آدرسی که مامانم داده بود و گمشده ام ، پیدا شد!قبلش چند بار همه جا رو گشته بودما، نبود انصافا ! ولی این دفه انگار یهو سبز شده بود اون وسط . سر و مر و گنده ، همونجا بود .
       اتفاقا ، بعد از ظهر هم ، بابام دقیقن دنبال الویه بود . من گذاشته بودمش جای قبلش . همون پشت قابلمه ... . نتونست پیدا کنه ! صدای حرف زدناشو با خودش میشنیدم فقط ؛ که میگفت: ای بابا ! تموم شده یا ریختن بیرون ؟!

    بعد همه ی این ماجرا ها نشستم وفکر کردم. فکر کردم به اینکه باور داشتن، معتقد بودن و ایمان داشتن به یه موضوع چقدر میتونه تاثیر گذار باشه .
    فهمیدم که برای اینکه بتونیم به یه چیزی برسیم ، واقعا باید اونو باور داشته باشیم.
    برای اینکه حقیقت رو بفهمیم ، باید روی شناختمون استوار بمونیم و اعتقادمون نسبت به هیچ چیزو ، هرگز و هرگز و هرگز ، به سادگی از دست ندیم.
    فهمیدم که ایمان چقدر مهمه .
    و فهمیدم که توی زندگی ، آدم با ایمان و معتقدی بودن ، چقدر لازمه !!


 -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مهم نوشت :
1)مطالب بالا ، همگی حقیقت بود و یه خاطره ی واقعی . همچنین نتیجه و برداشت من هم همون لحظه ها صورت گرفت و ...  همین !!
چند سالی بود که درگیری ذهنی پیدا کرده بودم ، حول یه همچین شکل بیان مسئله ای.تو ذهنم بود یه دفتر بردارم و این نوشته های این شکلیمو توش بنویسم . شاید تونستم بعدا به چند نفر هم بدم که بخوننش .
کلیت قضیه این بود که ، خاطراتی رو که برام اتفاق می افتاد و من از توی اونها ، مسائلی رو کشف میکردم رو به زبان ساده بنویسم.مهم ترین مسئله توی انجام چنین برداشت هایی از زندگی فردی ، تمرکز و توجه همیشگی بود .
از اونجایی که قرار بود ، خیلی خاطره هام با برداشت هامو بنویسم ، و همه اینها در کنار هم یه چیز مشترک داشت - که اون نقطه مشترک ، نوع نگاه یکسان ، جهت کشف حقایق بود - میخواستم اسم این دفتر و مجموعه رو بذارم نگاه .
خلاصه که زمان گذشت و زندگی چرخید و دفتر تبدیل شد به کیبورد و مانیتور. ولی نگاه همون نگاهه .
یه موضوع جدید که به وبلاگم اضافه میشه و به امید خدا ادامه داره .
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

نیمه شب


 شب از نیمه گذشته است

 پلک هایم دست خواب را پس می زنند

       و حقیقت بیداری

              مرا به ورطه ی نابودی می کشاند .


 رئشه ی دست هایم

       تصویری مبهم از فردا را می کشند

       و تکیه زده ام

                 به دیوار تردید ...


 فردا

    کدام افق به استقبال خورشید خواهد رفت ؟

    و من با

       فریاد کدام گلو

               ازخواب بر می خیزم ؟


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

برداشت سوم

 یک دانش آموز در زنگ تفریح با دوستانش در حال بازی کردن است.مثل همیشه ، از گوشه ی حیاط یک کاج بر میدارند و با آن پنالتی بازی میکنند. همه چیز عادیست تا اینکه بطور اتفاقی ، کاج به شیشه ی ترک برداشته ی پنجره ی پشتی سالن مدرسه میخورد.با اینکه شیشه توری هم دارد ، اما آنقدر ترکش زیاد است و آنقدر کاج به نقطه ی حساسی میخورد که همان لحظه شیشه پایین میریزد.صدای شکستن شیشه ، سکوت سالن را به هم میزند .


برداشت اول :
 
 دانش آموز بیچاره، سر جایش خشک می شود.عرق سردی روی پیشانی اش مینشیند و اصلا متوجه گذشت زمان نمیشود که ناظم مدرسه سر میرسد.
-ناظم:چی شده؟!کی شیشه رو شکست؟
-دانش آموز:آقا ببخشید! اتفاقی بود.اصن نفهمیدیم چی شد!
ناظم حرفش را قطع میکند و میگوید :ینی چی اتفاقی بود؟اصلا مگه تو حیاط جای کاج بازیه ؟ تو چقدر محکم زدی که شیشه رو اینجوری شکستی !؟اگه به صورت یکی از بچه ها میخورد ، میدونی چی میشد ؟!(با فریاد)
-دانش آموز:آ آقا ... ببخشید . ولی ما محکم نزدیم.شیشه خودش ترک داشت.من آروم زدم آقا.تو رو خدا ببخشید !
ناظم لحظه ای مکث کرد.چیزی از ترک شیشه یادش نمی آمد.کاج را هم پایین پنجره دیده بود.گذشت کردن با هیبت مدیریتی اش جور در نمی آمد... فکر میکرد حتما دانش آموز شر و شوری است . بالاخره تصمیمش را گرفت . باید ادبش کنم.
-ناظم:هزار بار سر صف گفتم که توی زنگ تفریح جای کاج بازی کردن نیست .
دانش آموز سرش را پایین انداخته بود. شرح ما وقع داده بود ، اما مثل اینکه آنطور که باید ، قانع کننده نبود.فکر میکرد و ابراز پشیمانی.
ناظم ادامه داد:گفتم یا نگفتم ؟!جواب بده!
-دانش آموز:گفتین آقا ... ولی بچه ها گفتن بیا بازی ، منم رفتم.
-ناظم:اگه بچه ها گفتن بیا بریم تو چاه ، تو باید بری؟آخه تو دفه اولتم نیست . هر روز کارت همینه.حالا این بار خرابکاری کردی ، روزای قبل چی ؟
-دانش آموز:نه آقا به جون خودم بار اولمونه.اشتباه کردیم آقا ...
-ناظم:چرا دروغ میگی ؟! هر روز اینجایی ، همیشه هم از همه دیر تر میری سر کلاس.
-دانش آموز:آقا ، میومدم بوفه خوراکی میخریدم.
-ناظم:بسه دیگه!راه بیفت بریم دفتر یه زنگ به بابات بزنم ، خبرش بدم که باز پس فردا اتفاقی افتاد، نگین ما نگفتیم.
در راه ، دانش آموز شروع میکند به دروغ بافتن های بعدی : آقا بابامون ماموریته ، نیست اصن !
-ناظم:اشکال نداره.تو نگران نباش میخوام به گوشیش زنگ بزنم!
-دانش آموز: آخه گوشیشم خرابه ، گذاشته خونه.
-ناظم: پس زنگ میزنم خونتون با مادرت صحبت میکنم
...
و این گفت و گو ها تا بی نهایت ادامه خواهند داشت.جمله هایی بریده بریده که از یک کنجکاوی بچگانه شروع شد و ادامه خواهد داشت تا بیرون آمدن از مخمصه ای ساختگی در ذهن یک بچه که به هر قیمتی میخواهد از بدستش آورد.


برداشت دوم :

دانش آموز سریع به سمت پنجره میدود.کاج را برمیدارد و از بالای دیوار به بیرون از حیاط مدرسه می اندازد.
کمی آن طرف تر ، روی نیمکت کنار بوفه ، کنار دوستانش مینشیند ، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.بقیه هم بازی هایش هم هاج و واج مانده اند از اینکه دارد چه کار میکند.متعجب ، بی خیالی اش را تقلید میکنند.انگار نه انگار ، همین چند لحظه ی پیش داشتند اینجا بازی میکردند.
ناظم مدرسه سریع خودش را میرساند.هر طور نگاه میکند دلیلی برای شکستن شیشه نمی بیند.صدایش را پایین نگه میدارد.به طرف نیمکت ها میرود ، به امید اینکه کسی دیده باشد چطور شیشه خرد شده است.
-ناظم:این شیشه چرا شکست ؟!
دانش آموزی که شیشه را شکسته بود ، سریع جواب میدهد:آقا این همون شیشه ایه که ترک داشت دیگه ...
-ناظم:عه !! جداً ؟چی شد حالا !؟
-دانش آموز:آقا والا ما که دقیق ندیدیم.ولی اصلا کسی اونطرف نبود.یه دفه شیشه شکت ، ریخت پایین .
ناظم هم شروع کرد به توجیه شکستن شیشه در اثر انقباض و انبساط و اظهار فضل! آخر سر هم گفت : بازم خدا رو شکر که کسی اونجا ننشسته بود ، شیشه بریزه رو سرش.حال و حوصله ی گریه و لوس بازی نداشتم اصلاً .
با خنده ی بچه ها دستش را پشت کمرش گره کرد و میرفت تا زنگ پایان ساعت تفریح را بزند.میرفت و می دانست هیچ شیشه ای ، بی دلیل نمیشکند.


برداشت سوم :

برداشتی آزاد خواهد بود ؛ که اختیارش به دست خودتان.اول و دومش به دل من ننشست . پس برداشت سوم خودم را زندگی خواهم کرد.همانطور که دوست دارم.


شما دوست دارید برداشت سوم چطور باشد!؟

-----------------------------------------------------------------------
پس نوشت:
شنیدین میگن ، یه دورغ میگی بعدش مجبوری هزار تا دروغ دیگه هم بگی که اونو جبران کنه ؟! من اینو اضافه میکنم که بعضی وقتا اگه راست بگی هم معلوم نیست مجبور نشی هزار و یکی دروغ بگی ، بخاطر اینکه واقعیتو ثابت کنی.
اینقد حالت اول و دوم رو دیدیم که حالت عادی و منطقیشو نمیتونیم تصور کنیم اصلا ! هیییع !!

2)ببخشید خیلی بلند بود ! ولی خوندنش خیلی طول نمیکشه ...
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی