ویترین

یک عمر رقصیدم به هر سازی که دنیا زد / / در مصرع پایانی آواز... خوهم مرد

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایمان» ثبت شده است

شاه بیت



روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای :
باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی !

تا از غمِ زمانه بیابی فراغ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانه‌ای شوی

یا این‌که از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانه‌ای شوی

یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی

اما ز سوزِ سینه دعا می‌کنم تو را
چون من مباد آن‌که درِ خانه‌ای شوی !

چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته
روزی قرینِ آهِ غریبانه‌ای شوی

چون من مباد آن‌که به دستانِ خسته‌ای
در موی دخترانِ کسی شانه‌ای شوی
::
روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای :
«باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی»


                                                                                                    #حسین جنتی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

ایمان الویه ای


        پریروز مامانم برای شام سالاد الویه درست کرده بود. ولی بسوزه پدر عادت زشت . مثل همیشه وقتی با دوستام میرم بیرون ، تا خودمونو سیر نکنیم ، بر نمیگردیم. اون شب هم بر طبق عادت ، رفتیم ساندویچو زدیم به بدن و برگشتیم خونه . معمولا من همیشه برای خوردن جا دارم ، ولی اون شب با کمال تعجب حتی ذره ای جا نداشتم و بر خلاف میل باطنی از خوردن شام با خانواده محروم شدم ! از طرفی  هوس الویه هم کرده بودم . خلاصه که با کلی فکر کردن و محاسبات به این نتیجه رسیدم که ، یکمش میمونه و در نتیجه با خیال راحت رفتم خوابیدم ، به امید فردایی که بشینم ته الویه رو هم بیارم بالا !
        فردا که شد ، بعنوان میان وعده رفتم سر یخچال که یه چند تا لقمه الویه بخورم ، باز بذارم سر جاش . در یخچالو باز کردم . پر وسیله بود ، از غذاهای مونده ی یه هفته گذشته بگیر تا شیشه مربا و کشک و اینا . از همون بالا شروع کردم ، یکی یکی ظرفا رو چک کردم ببینم الویه کجاست.طبقه اول ، نبود .طبقه دوم ، نیست . طبقه سوم ، پس کو؟؟طبقه چهارم ، وااای ؟!ینی تمومش کردن؟ و طبقه ی آخر، خوب ، اینم که جا میوه ایه !!
اصلا غم همه وجودمو گرفته بود . ینی تموم شد!؟ای کاش همون دیشب یه لقمه میخوردم لا اقل داغش به دلم نمونه ... باز یه کور سوی امیدی ته دلم روشن شد ! بذار یه بار دیگه ببینم ...
       دوباره در یخچالو باز کردم . این بار از پائین شروع به گشتن کردم ، گفتم شاید از دید پایین که ببینم ، فرجی بشه و ظرفشو پیدا کنم . ولی نشد و نبود !
با ناراحتی اومدم تو هال و رو به جمع گفتم : پس اون الویه کو؟ همشو خوردین!!!؟
که ناگهان صدای آرامش بخش مامانم توی گوشم پیچید که میگفت: نه ، ته یخچاله ، پشت اون قابلمه سفیده ی خورش.
       سه باره رفتم سر یخچال ،صاف رفتم سر آدرسی که مامانم داده بود و گمشده ام ، پیدا شد!قبلش چند بار همه جا رو گشته بودما، نبود انصافا ! ولی این دفه انگار یهو سبز شده بود اون وسط . سر و مر و گنده ، همونجا بود .
       اتفاقا ، بعد از ظهر هم ، بابام دقیقن دنبال الویه بود . من گذاشته بودمش جای قبلش . همون پشت قابلمه ... . نتونست پیدا کنه ! صدای حرف زدناشو با خودش میشنیدم فقط ؛ که میگفت: ای بابا ! تموم شده یا ریختن بیرون ؟!

    بعد همه ی این ماجرا ها نشستم وفکر کردم. فکر کردم به اینکه باور داشتن، معتقد بودن و ایمان داشتن به یه موضوع چقدر میتونه تاثیر گذار باشه .
    فهمیدم که برای اینکه بتونیم به یه چیزی برسیم ، واقعا باید اونو باور داشته باشیم.
    برای اینکه حقیقت رو بفهمیم ، باید روی شناختمون استوار بمونیم و اعتقادمون نسبت به هیچ چیزو ، هرگز و هرگز و هرگز ، به سادگی از دست ندیم.
    فهمیدم که ایمان چقدر مهمه .
    و فهمیدم که توی زندگی ، آدم با ایمان و معتقدی بودن ، چقدر لازمه !!


 -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مهم نوشت :
1)مطالب بالا ، همگی حقیقت بود و یه خاطره ی واقعی . همچنین نتیجه و برداشت من هم همون لحظه ها صورت گرفت و ...  همین !!
چند سالی بود که درگیری ذهنی پیدا کرده بودم ، حول یه همچین شکل بیان مسئله ای.تو ذهنم بود یه دفتر بردارم و این نوشته های این شکلیمو توش بنویسم . شاید تونستم بعدا به چند نفر هم بدم که بخوننش .
کلیت قضیه این بود که ، خاطراتی رو که برام اتفاق می افتاد و من از توی اونها ، مسائلی رو کشف میکردم رو به زبان ساده بنویسم.مهم ترین مسئله توی انجام چنین برداشت هایی از زندگی فردی ، تمرکز و توجه همیشگی بود .
از اونجایی که قرار بود ، خیلی خاطره هام با برداشت هامو بنویسم ، و همه اینها در کنار هم یه چیز مشترک داشت - که اون نقطه مشترک ، نوع نگاه یکسان ، جهت کشف حقایق بود - میخواستم اسم این دفتر و مجموعه رو بذارم نگاه .
خلاصه که زمان گذشت و زندگی چرخید و دفتر تبدیل شد به کیبورد و مانیتور. ولی نگاه همون نگاهه .
یه موضوع جدید که به وبلاگم اضافه میشه و به امید خدا ادامه داره .
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

نون...

 نون است

       که عُرفا را

            به عرفان میرساند

 انکار نمیکنم

    امّا

          دیگر اینقدر ها هم محتاج نون نیستیم

 جمهوری اسلامی ایران

                    نون دارد

 حتی اگر لازم باشد همین یکی را با هم،میخوریم

 ندوید

 اینقدر دنبال نون ندوید

    آخر آنقدر دنبال نون میدوید

        که نه فقط نون را

                 بلکه همه ی ایمان را از ما بربایند

 نون خالی

      از گلوی انسانیت 

               پائین نمیرود ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی