ویترین

یک عمر رقصیدم به هر سازی که دنیا زد / / در مصرع پایانی آواز... خوهم مرد

رنگ دیگر

  چرا بغض وجودم را سپید ننویسم ؟

  چرا قبول نکنم سپید هم شعر است ؟؟

   حالا که پر از نبودنت هستم
          و لبریزم از خواستنت
              و به یاد لحظه های دلتنگی می افتم
              میفهمم ...

  میفهمم که چه قالبیست سپید
     که چه شاعرانی هستند چشمانم
        آن لحظه که از نبودنت
                    سپید مینویسند.

  چرا سپید ننویسم
        خواستنت را و نبودنت را ؟
          چرا حالا که چشمانم هم پای کاغذ سپید امضا میکنند ، ننویسم از دلتنگی ات سپید ؟

  سپید من یعنی
     سکوت شکسته شدن بغض دستم
        همان که هرگز نشنیده ام

  یا شاید نمیخواهم
         نبودنت را رنگ دیگری ببینم

  بیا ؛
     بیا که تا نبینمت
           با هر رنگی مینویسمت
                        همیشه و همه جا
                                 ای همه کس

  اما سپید 
        برای نوشتن
               غم نیامدنت
                  - که نمیدانم کی و کجا آغاز شد -
                                                  رنگ دیگریست .



تحت رایت :
1) یک نوشته ی قدیمی ... یاد آور کلی خاطره !
2) یک سال دیگه ، خدا ما رو به شب های قدر رسوند . دعا گوی هم باشیم ! التماس دعا ...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

کاری کلمه 1

راه دیگری نیست ؛

یا باید عشق ما را انتخاب کند ، یا ما تنفر را .



پی نویس ز:


1)کاریکلماتور:  کاریکاتور + کلمه
2)من ولی اینجوری برداشت میکنم : کاری + کلماتور
3)توضیح بیشتر 1 را در گوگل پیدا کنید!
4)توضیح بیشتر 2 ، به پسوند انگلیسی or توجه کنید !

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

نان سنگک

      بلند شد که آبی به دست و صورتش بزند ؛ آنقدر که نفس داشته باشد تا سر خیابان برود . چیزی تا غروب نمانده بود . با همان طمئنینه ی همیشگی آماده می شد که نان آوری کند . همان سنگک گرم همیشگی سفره ی افطار .

      خیس عرق به خانه آمد . چیزی تا اذان نمانده بود . هنوز لبخندی که صبح زود روی صورتش بود را نگه داشته بود . حتی بعد از آن همه کار ، بعد از آن همه گرما ، بعد از آن همه مصیبت همیشگی اش . وسط سفره را خالی کرد که نان تا نخورده را جا دهد میان تدارکات پر رنگ و لعاب خانم خانه .

      بالا سر نان همیشه برای او بود . میگفت برشته است ؛ ولی سوخته بود . تلخ بود و با دندان سر دعوا داشت ، امّا پدر همیشه از همان جا لقمه میگرفت . آن شب ناپرهیزی کرد . یک باره هوس کرد لقمه ای تا شده در دهان بگیرد به جای شکسته لقمه هایش.دست دراز کزد که لقمه ی آخر سفره ی آن شبش را بگیرد که زمزمه های زیر لب پسر ته تغاری را شنید : (همیشه باید دستشو جلو ما دراز کنه . ما گرسنه بمونیم که آقا شکمش پر باشه )

      نفهمید چه خورد . نفهمید چه کرده و نفهمید دیگر چه باید می کرده . خودش را عقب کشید . آن شب دیگر چیزی از او شنیده نشد جز لرزش صدای یک نفس عمیق .

      چیزی از آن لبخند همیشگی اش نمانده بود ...




------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نیازی به گفتن نیست :

1)حواسمون به لقمه سوخته های پدر ، مادرامون باشه !

2)ماه میهمانی خداست . چقد خوبه که امسالم دعوت شدیم :-))


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

تغزل ملکوتی




بس است هر چه نوشتید ، بر نمیگردد

به هیچ ، روح خدا مختصر نمیگردد

تغزلی ملکوتی که تا ابد دل ما

پس از شنیدن او محتضر نمیگردد
.
.
.


---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شاید یه روزی غزل کاملشو گذاشتم !! :(

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

چیستی ؟؟؟


 عشق

       مفهوم تازه ایست

            در لا به لای انگشتان نوشتنم

 

بهترین بودنت را

     با دستانم دیدم

            و با چشمانم کشیدم


 هنوز

    شیرینی اولین سلامت را

          در عمق وجودم حس میکنم


 امّا حیف

    که خودت را

           بین کاغذ و قلم پنهان کرده ای

           یا شاید

                جای دیگر


 امّا حیف ...

     که نمیفهمم

           چیستی ...


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آندر تکست :

1)اولین شعر سپیدمه !
تا چند دقیقه قبلش به نظرم اصلا ، سپید شعر نبود !!!

2)یادش بخیر،خیلی سال پیش نبود ، ولی بنظرم چقد کوچیک بودم .. :-)))

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

نیمه شب


 شب از نیمه گذشته است

 پلک هایم دست خواب را پس می زنند

       و حقیقت بیداری

              مرا به ورطه ی نابودی می کشاند .


 رئشه ی دست هایم

       تصویری مبهم از فردا را می کشند

       و تکیه زده ام

                 به دیوار تردید ...


 فردا

    کدام افق به استقبال خورشید خواهد رفت ؟

    و من با

       فریاد کدام گلو

               ازخواب بر می خیزم ؟


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

روشن فکر

 به غیر از خودم

        دو نفر را مسئول زندگی ام میدانم

                 ادیسون

                 و مهندس معمار ساختمان خانه مان

 لامپ هایمان

       آن قدر پایین اند

                 که گاهی اوقات

                       احساس روشن فکری میکنم !


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

راحتی سختی ها



یکسال است

که هنوز در کوچه و خیابانها قدم می زنم 

دوباره شیرنی ها جلوی در آمده اند

و شربت ها توی لیوان

یک عمر است

میگذرد

زندگی ام به امید تو

ای راحتی همراه سختی

ای یسر مع العسر

ای شیرینی مدام زندگی ...

نشسته ام برای آمدنی از تو

که به دیدنی باشد

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مرتضی

برداشت سوم

 یک دانش آموز در زنگ تفریح با دوستانش در حال بازی کردن است.مثل همیشه ، از گوشه ی حیاط یک کاج بر میدارند و با آن پنالتی بازی میکنند. همه چیز عادیست تا اینکه بطور اتفاقی ، کاج به شیشه ی ترک برداشته ی پنجره ی پشتی سالن مدرسه میخورد.با اینکه شیشه توری هم دارد ، اما آنقدر ترکش زیاد است و آنقدر کاج به نقطه ی حساسی میخورد که همان لحظه شیشه پایین میریزد.صدای شکستن شیشه ، سکوت سالن را به هم میزند .


برداشت اول :
 
 دانش آموز بیچاره، سر جایش خشک می شود.عرق سردی روی پیشانی اش مینشیند و اصلا متوجه گذشت زمان نمیشود که ناظم مدرسه سر میرسد.
-ناظم:چی شده؟!کی شیشه رو شکست؟
-دانش آموز:آقا ببخشید! اتفاقی بود.اصن نفهمیدیم چی شد!
ناظم حرفش را قطع میکند و میگوید :ینی چی اتفاقی بود؟اصلا مگه تو حیاط جای کاج بازیه ؟ تو چقدر محکم زدی که شیشه رو اینجوری شکستی !؟اگه به صورت یکی از بچه ها میخورد ، میدونی چی میشد ؟!(با فریاد)
-دانش آموز:آ آقا ... ببخشید . ولی ما محکم نزدیم.شیشه خودش ترک داشت.من آروم زدم آقا.تو رو خدا ببخشید !
ناظم لحظه ای مکث کرد.چیزی از ترک شیشه یادش نمی آمد.کاج را هم پایین پنجره دیده بود.گذشت کردن با هیبت مدیریتی اش جور در نمی آمد... فکر میکرد حتما دانش آموز شر و شوری است . بالاخره تصمیمش را گرفت . باید ادبش کنم.
-ناظم:هزار بار سر صف گفتم که توی زنگ تفریح جای کاج بازی کردن نیست .
دانش آموز سرش را پایین انداخته بود. شرح ما وقع داده بود ، اما مثل اینکه آنطور که باید ، قانع کننده نبود.فکر میکرد و ابراز پشیمانی.
ناظم ادامه داد:گفتم یا نگفتم ؟!جواب بده!
-دانش آموز:گفتین آقا ... ولی بچه ها گفتن بیا بازی ، منم رفتم.
-ناظم:اگه بچه ها گفتن بیا بریم تو چاه ، تو باید بری؟آخه تو دفه اولتم نیست . هر روز کارت همینه.حالا این بار خرابکاری کردی ، روزای قبل چی ؟
-دانش آموز:نه آقا به جون خودم بار اولمونه.اشتباه کردیم آقا ...
-ناظم:چرا دروغ میگی ؟! هر روز اینجایی ، همیشه هم از همه دیر تر میری سر کلاس.
-دانش آموز:آقا ، میومدم بوفه خوراکی میخریدم.
-ناظم:بسه دیگه!راه بیفت بریم دفتر یه زنگ به بابات بزنم ، خبرش بدم که باز پس فردا اتفاقی افتاد، نگین ما نگفتیم.
در راه ، دانش آموز شروع میکند به دروغ بافتن های بعدی : آقا بابامون ماموریته ، نیست اصن !
-ناظم:اشکال نداره.تو نگران نباش میخوام به گوشیش زنگ بزنم!
-دانش آموز: آخه گوشیشم خرابه ، گذاشته خونه.
-ناظم: پس زنگ میزنم خونتون با مادرت صحبت میکنم
...
و این گفت و گو ها تا بی نهایت ادامه خواهند داشت.جمله هایی بریده بریده که از یک کنجکاوی بچگانه شروع شد و ادامه خواهد داشت تا بیرون آمدن از مخمصه ای ساختگی در ذهن یک بچه که به هر قیمتی میخواهد از بدستش آورد.


برداشت دوم :

دانش آموز سریع به سمت پنجره میدود.کاج را برمیدارد و از بالای دیوار به بیرون از حیاط مدرسه می اندازد.
کمی آن طرف تر ، روی نیمکت کنار بوفه ، کنار دوستانش مینشیند ، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.بقیه هم بازی هایش هم هاج و واج مانده اند از اینکه دارد چه کار میکند.متعجب ، بی خیالی اش را تقلید میکنند.انگار نه انگار ، همین چند لحظه ی پیش داشتند اینجا بازی میکردند.
ناظم مدرسه سریع خودش را میرساند.هر طور نگاه میکند دلیلی برای شکستن شیشه نمی بیند.صدایش را پایین نگه میدارد.به طرف نیمکت ها میرود ، به امید اینکه کسی دیده باشد چطور شیشه خرد شده است.
-ناظم:این شیشه چرا شکست ؟!
دانش آموزی که شیشه را شکسته بود ، سریع جواب میدهد:آقا این همون شیشه ایه که ترک داشت دیگه ...
-ناظم:عه !! جداً ؟چی شد حالا !؟
-دانش آموز:آقا والا ما که دقیق ندیدیم.ولی اصلا کسی اونطرف نبود.یه دفه شیشه شکت ، ریخت پایین .
ناظم هم شروع کرد به توجیه شکستن شیشه در اثر انقباض و انبساط و اظهار فضل! آخر سر هم گفت : بازم خدا رو شکر که کسی اونجا ننشسته بود ، شیشه بریزه رو سرش.حال و حوصله ی گریه و لوس بازی نداشتم اصلاً .
با خنده ی بچه ها دستش را پشت کمرش گره کرد و میرفت تا زنگ پایان ساعت تفریح را بزند.میرفت و می دانست هیچ شیشه ای ، بی دلیل نمیشکند.


برداشت سوم :

برداشتی آزاد خواهد بود ؛ که اختیارش به دست خودتان.اول و دومش به دل من ننشست . پس برداشت سوم خودم را زندگی خواهم کرد.همانطور که دوست دارم.


شما دوست دارید برداشت سوم چطور باشد!؟

-----------------------------------------------------------------------
پس نوشت:
شنیدین میگن ، یه دورغ میگی بعدش مجبوری هزار تا دروغ دیگه هم بگی که اونو جبران کنه ؟! من اینو اضافه میکنم که بعضی وقتا اگه راست بگی هم معلوم نیست مجبور نشی هزار و یکی دروغ بگی ، بخاطر اینکه واقعیتو ثابت کنی.
اینقد حالت اول و دوم رو دیدیم که حالت عادی و منطقیشو نمیتونیم تصور کنیم اصلا ! هیییع !!

2)ببخشید خیلی بلند بود ! ولی خوندنش خیلی طول نمیکشه ...
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

دارم عوض میشوم


 دارم عوض می شوم

 دارم عوضی می شوم

 چشم هایم همه صدف ها را

        برای مروارید

                گشته


 صدف های گشنه ی لب ساحل

      انگشت های مرا بلعیده اند


 تازه فهمیده ام که

     مروارید لب ساحل

         افسانه ای بیش نیست


 باز هم خدا را شکر

     که هیچ وقت

         شناگر ماهری نبوده ام !

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

سر ریز



   نوشتم سر ریز ، بخاطر اینکه علاقه ای که به آقای نظری ، بواسطه ی شعرای بی نظیر و سبک خاصش دارم ، سرریز کرد .
   از اون سر ریزایی که سر سفره میارن نبود پس ؛ از اون سر ریزایی بود که کف نوشابه میکنه !!
   و دلیلشم این بود که، همین طور که بطور اتفاقی داشتم تلوزیون میدیم ، دیدم ایشونو آوردن تو خندوانه و به طرز عجیبی ازشون خواستن یه بداهه بگن .
آقای نظری هم خیلی خوب ، یه بداهه گفتن ، در حدی که واقعا یه حس افتخار عجیبی تو وجودم ایجاد شد ! (البته هنوز نمیدونم چه ربطی داشت ، ولی همینه دیگه !!)
   و بی نهایت دوست دارم ، یه روزی توی جمعی باشم که فاضل نظری ، دیشب ، تمام قد ، با سرودن یه بداهه ، ازشون دفاع کرد.
   اینجوری گفت :


من عاشقم و جناب خان نام من است
تنها سندم این دل ناڪام من است

گر وقت به تلخی گذرد، باکی نیست
شیرینی عمر، یاد احلام من است !


   یه شعر دیگه هم تو ادامه مطلب میذارم ، هر کی نبینه ، ضرر کرده !!



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

در این ظلمت کده تا کی پی خورشید می گردی ؟


در این ظلمت کده تا کی پی خورشید می گردی ؟


                                                     دلا من را رها کن تا پی امید می گردی


مرا کشتند کنج خانه ی غم  نارفیقانم


                                                      در اطمینانِ نا اهلی پی تردید می گردی !


من از رفتارشان دلگیرم و یک روز خواهم رفت


                                                     و می دانم پی آنی که می گریید می گردی


از آن روزی که بغضم را شکستند و شدم تنها


                                                  پی آن کس که احساس مرا فهمید می گردی


کجایی ؟! بس کن این امیدواری را ... تمامش کن ...


                                                    کمی عاقل شو ، تا کی در پی امید می گردی؟


 -----------------------
زیر نوشت :
این غزل رو میذارم ، بخاطر اینکه یادم نره ، از غزل آمده ام و به غزل باز خواهم گشت !
قرار شد کمتر کلاسیک بذارم ، نه هیچی ... هنوزم قلبم موزون میتپه !   :-))

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

هم سفر


     دست هایم روی شانه هایش بود و چشم بسته راه میرفتم.چند سالی بود که داشتیم با هم قدم میزدیم.چند سالی بود که هر کجا میرفتیم ، با هم بودیم .اصلا تمام تصورم از ادامه ی مسیر ، تصویری بود که در کنار او بودم ...
     اما نفهمیدم چه شد که تردید کردم.تردیدی آمد سراغم که امتحان کنم صداقتش را ، و یا شاید اهمیتم را . بند کفش هایم را بهانه کردم ؛ نشستم ؛ پای راستم را جلو آوردم ؛ یک گره باز کردم، یک گره بستم . سرم را که بالا آوردم ، بالا سرم نبود.رد پاهایی را مقابلم میدیدم که انگار هزار سال است ، ساکن این مسیرند.
     دیگر مسافر نخواهم بود . و دیگر مسیر بازگشت را پیدا نخواهم کرد . همین جا که رهایم کردی ، لب جاده می ایستم و چای میدهم دست مردم . شاید داستانمان را هم برای کسی گفتم ؛ اگر برایش جالب باشد .
     و تا آخر عمر نخواهم فهمید که باید حسرت کدام یک را بخورم ؛ این که ای کاش هرگز به تو شک نمیکردم ، یا اینکه ای کاش از همان اول ، با تو بار سفر نمی بستم .


---------------
تحت نوشته :
1)هزینه ی رفاقت ، اعتماد است .
2)شیرینی رفاقت ، صداقت است.
3)به هر چیز شیرینی نمیتوان اعتماد کرد !

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مرتضی

مترسک من


  نه پای رفتن دارم
        و نه دیگر توان نشستن
   نه میتوان دل کند
       و نه میتوان این هوای مسموم را تحمل

   تنها دنبال طنابی میگردم
           که ایستاده نگه دارد
                    مترسک بی جانم را
                     از ترس کلاغ ها 
__


....................................

حاشیه:
آدم ناراحت گاهی اوقات یه حرفایی میزنه،بعد پشیمون میشه ...اگه مردم بدونین کار خودم نبوده هااا !

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

تنهایی

دلم یک بغل میخواهد

                پر از سکوت ...

  زبان گلایه ندارم ...

           چشمهایم حرف میزنند

میخوام کسی را بغل بگیرم ...

                   مرا بفهمد ...

                  یک بغل حرف بزنم برایش .

    آن وقت حتی

       میتوانم در آغوشش جان بدهم

               وقتی نگاهم را به چشمانش گره زده باشم !


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی

صدایم را بشنو ...


  بخواهم صدایم را نشنوی
      دهانم را میگیرم
           نه گوش هایت را ...

  بخواهم بدی هایت را نبینم
      چشم هایم را میبندم
          نه دست هایت را ...
 
  ولی ای کاش
      آنقدر دست داشتم
         که جلوی دهان مردم را بگیرم
               نه گوش هایم را ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

تو

تو را هم دوست خواهم داشت
     کنار شاپرک ها
        در میان آرزو هایم
            به قدر خاطراتی از زمان حال یا حتی
                 به قدر راه رفتن های یک نوزاد ده ماهه
                 که آوردند من را تا به اینجایی که میگویم:
                        <<تو را هم دوست خواهم داشت>>


تو را هم می کشانم با خودم

  در عمق رویایی
       که با هم
          زیر باران
            خیس تر از آسمان باشیم ...

اما ، نه ...
تو خود رویای بارانی ...

تو را مهمان کنم شاید

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی

پنیر پارمیجان

پنیر
یه پنیری هست به اسم پارمیجان ؛ بعضیا هم میگن پارمیسان ...
همونطور که میدونین پنیر موجود خیلی متنوعیه!
این نوعش هم یه ویژگی خاص داره که باعث شد من بتونم ازش سوء استفاده کنم.اونم اینه که کامل شدن فرآیند تولید این پنیر یک سال طول میکشه.خیلیه هااااا ... یک ساااال...
ولی در هر صورت،من فقط خواستم بگم که ، دقیقا یک ساله که تو وبلاگ پست نذاشتم و دلیلش هم این بوده که این تو فرآیند معمولی یه وبلاگ با کیفیته(!) و کاملا عادی . کاملا طبق برنامه بوده و خیلی هم حساب شده!
همین دیگه،میگن دیوار حاشا بلنده!



پی نوشت:
1)والا منم از این پنیرا نخوردم،نمیدونم چیه!
2)آتیش بگیره این تلگرام و واتساپو ... که ده برابر یه وبلاگ وقت میگیره،بازدهیشم مث همین وبلاگ ضعیف(!).خوب بگو مگه سرت درد میکنه؟برو همون وبلاگتو مدیریت کن دیگه!!
3)در کل اگه این پست خیلی بیمزه بود ؛ اصلا مهم نیست!!
کیه که بیاد نظر بده ؟؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

بهار فاصله ها

 ان شا الله سال خوبی داشته باشید ، همگی.
این هم هدیه من به شما برای سال آینده...

***


رسیده باز بهار از میان فاصله ها

                 بهار فاصله ها

                       و قاصدک خبر از سال پیش رو آورد

                                                            که باز تکرار است

شروع زیبایش

                            در ابتدا گل و بستان

                                                    و شاپرک هایش

                                                                  تمام تکرار است

و تنگ ماهی هفت سین و سبزه بی جان

                                                      و عیدی پدر و مادر و برادر جان

           و اذیت باران

                          و حرمت مهمان

                                            و غربت قرآن در شروع سفره ی عید

                                                                                      تمام تکرار است

و قاصدک میگفت

                    تمام سال جدید

                                      وَ رفت و آمدنش

                                                         شروع تکراری،

                                                                               ترینِ فاصله هاست

و خسته بود

              همین

همین که با چشمش

                               هزار فاصله را او

                                                  مکرراً دیده

همین که مشدی ما

                        ز داستان پاک ها

                                            ز باغهای رها

                                                         چه سیب ها چیده

  همین که مادر او

                       قداست پسرش را سراب میدیده

                                        و قاصدک میگفت

                                                             هزار مشدی و مادر

                                                                                     به خوابها دیده

و قاصدک میگفت

                    که خسته است از این

                                                  داستان تکراری

                             از این

                                     غروب و غروب و غروب

                                                                      بیداری

هزار سال میگفت و میشنیدم از او

                                                 زین جهان تکراری

                                                                      این سراب بیداری

او به گوش من میخواند

                                از جوانی عمرش

                                                      از همین که حسرت پاییز در دلش دارد

از بهار سبزی که

                    در کنار پاییزی

                                     رنگ لاله ها،قرمز

                                                             سبزی اش نمایان بود

از شروع سرو تهی از حقیقت

                                        از سرخی

                                                   از بهار سبزی که

                                                                          چشم قاصدک جایِ

                                                                                                    صد خزان مشاهده کرد

از دلی که تنگ بهاریست

                                 واقعی

                                          و خزان

از شروع زیباتر

                  از امید نورانی

                                   از هوا نمایان تر

و قاصدک تنها

                  رو به سوی مشرق بود

او بسوی مطلع امّید

                           بهارمان میگفت

من برای آمدنت

                 صبر میکنم آخر

                            شنیده ام که میایی

                                                            بهار حادثه ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی

یک تغییر کوچک

از همین لحظه به بعد ، فقط شعر های نوم رو توی وبلاگ میذارم.
نمیدونم ،شاید دلیل خاصی نداشته باشه،شایدم داشته باشه اما در کل بیشتر شعرهای نو ام رو میذارم.

میخوام غزل های و اینا رو پیش خودم نگه دارم،اما خوباشو میذارم تا نظر شما ها رو هم بدونم...
دوستدار شما.
سالتون پر از خوشبختی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی