ماجرا اینه که از اونجایی که من توی شهر خودمون دانشگاه هم قبول شدم ، معلم ادبیات دوران دبیرستانمون درس ادبیات فارسی دانشگاه رو هم ارائه دادن . از طرفی توی کلاس درباره امتحان بحث شد و یه سری صحبت که نهایتش این شد که ته برگه امتحان یه سوالی هست که یه حالتی داره بین اینکه یه چیزی از خودتون بنویسین و نقد و شعر و این حرفا ...

     من بیچاره هم کلی فکر کردم که مثلا اگه این سواله بیاد من چی بنویسم ! که یه دفعه گذشته اومد جلو چشام . یه لحظه حس کردم اگه گاهی اوقات شعر و اینا مینویسم و علاقه مند شدم به نوشتن، خیلی این استادمون توش دخیل بودن.تا اون موقع به چشمم نیومده بود ولی هر چی گشتم تو خاطره هام دیدم با اینکه خیلی باهاشون گرم و گیر نبودم ، ولی انگار بیشتر از همه ی شرایط و مسایل دیگه تاثیر گذار تو بودن. خلاصه این شد که بعد از کلی فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم که یه شعر کنایه آمیز و محبت آمیز بنویسم تهش و خلاصه برای یه بار هم که شده توی عمرم حرف دلمو به یه نفر بزنم.

     آقا نشستم تو طول ترم یه غزل آماده کنم که فقط سه بیتش آماده شد ! سر امتحان هی با خودم گفتم خوب ، بنویسم !!؟؟ ننویسم ؟؟!! این چیه عاخه ؟! ولی خوب ... از اونجایی که با وجود نصفه و نیمه بودنش کلی برنامه چیندم روش تو کل ترم ،دلو زدم به دریا و همون سه تا رو نوشتم تو سوال آخر . ولی حیفم اومد که نصفه بذارمش ، برا همین نشستم شعره رو تکمیل کنم ! - فک کنید همه نشستن سر امتحان دارن سوالا رو جواب میدن و تست میزنن ، من نشستم دارم شعر میگم ! - خلاصه شروع کردم به فشار آوردن به مغزمو و فکر کردن . نتیجش رو این پایین براتون تایپ میکنم :

     البته مصراع آخرشو بعد از اینکه برگه رو تحویل دادم توی راهرو به ذهنم رسید ! و در نتیجه یه شعر کااملا نصفه و نیمه تحویل دادم.



کسی گره زده شعر مرا به دستانت

دخیل بسته مرا یک نفر به دامانت

قرار بوده کسی مثل من بیاموزد

اصول شاعری از راه راه مژگانت

به رقص آمده الفاظ ذهنم از روزی

که وزن شعر زدی روی میز از جانت

خلاف عادت من بوده حمد آدم ها

ولی به جبر شدم جزء وام دارانت

بخوان به گوش کسی که معلمم بوده

که هر چه میگذرد بیشتر به قربانت



*** و اما سوال اینه که آیا شما هم مثه دوستام فکر میکنین من چاپلوس و آش مالم یا نه !؟ چرا ؟ با ذکر دلیل توضیح دهید .